دیالوگ هام (عکاسباشی )

دیالوگ هام (عکاسباشی )

عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...
دیالوگ هام (عکاسباشی )

دیالوگ هام (عکاسباشی )

عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...

هبوط در تنهایی ....


نومیدی هنگامی که به مطلق می رسد یقینی زلال و آرام بخش می شود. چه قدرت و غنائی است در ناگهان هیچ نداشتن! اضطرابها همه زاده ی انتظارها است. هیچ گودوئی در راه نیست. در این کویر فریب سرابی هم نیست. جاده ها همه خلوت،راه ها همه برچیده و چه می گویم؟ هستی گردوئی پوک! به انتهای همه ی راه ها رسیده ام، جهان سخت فرتوت و ویرانه است. چه کنم؟باز می گردم . رجعت! بهشتی را که ترک کردم باز می جویم. دستهایم را از آن گناه نخستین، عصیان، میشویم، همه ی غرفه های بهشت نخستینم را از خویشتن خویش فتح می کنم! طبیعت را تاریخ را و خویشتن را. در انجا من و عشق و خدا دست در کار توطئه ای خواهیم شد تاجهان را از نو طرح کنیم. خلقت را بار دیگر آغاز کنیم. در این ازل دیگر خدا تنها نخواهد بود. در این جهان من دیگر غریب نخواهم ماند. این فلک را از میان بر میداریم.پرده ی غیب را بر میدریم. ملکوت را به زمین فرود میاوریم. بهشتی که در ان درختان همه درخت ممنوع اند جهانی که دستهای هنرمند ما معمار ان است....

قسمت پایانی هبوط

قرآن من شرمنده توام- دکتر علی شریعتی


قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند ” چه کس مرده است ؟ “ 

چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است .

قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام .

یکی ذوق می کند که ترا بر روی برنج نوشته ،‌ یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده ، ‌یکی ذوق می کند که ترا با طلا نوشته ، ‌یکی به خود می بالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و … آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟

قرآن ! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و ترا می شنوند ،‌ آن چنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند ! … اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند ” احسنت …! ” گویی مسابقه نفس است …

قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ، خواندن تو از آخر به اول ، ‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری ؟ ای کاش آنانکه ترا حفظ کرده اند ، ‌حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند .

خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو .

آنان که وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،‌ گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است . آنچه ما با قرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم .


برگرفته از:کتاب پدر مادر ما متهمیم

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد...


آیا بعضی روزها با قلبی سوزان و درد آلود بیدار می شوی، سرشار از حسرتی مبهم؟ من هم. 
آیا روزهایی بوده اند که همه روز بی قرار بوده ای و پریشان خاطر و پر از نیرو ولی خالی از هدف؟ من هم. 
آیا گاهی حس می کنی که مرگ در یک قدمی است.. و بیمی نیست. چون زنده گی، هر چه بوده غنی بوده.. چون بهترین گفتگو ها را تجربه کرده ای و طلوع را به تماشا نشسته ای و طعم گل لاله را می دانی و انواع چای را آزموده ای و بارها لبخند ایجاد کرده ای؟ من هم. مرگ راستی هم ترسناک نیست. متین و اندوهگین و موقرست. مرگ اگر مرا با خود ببرد هم..خشمگین نخواهم بود.
آیا گاهی میخواهی به هر کسی که میبینی بگویی بیا تا قدر همدیگر بدانیم؟ میخواهی بی پرده به همه آنچه را حس می کنی ابراز کنی؟ و همه عزیزانت را سخت سخت سخت در آغوش بگیری؟ من هم... 

آیا به درختان برف پوش نگریسته و اندیشیده ای که سرما را حس می کنند یا نه؟ من هم...

آدمی


در آدمی عشقی و دردی هست که اگر صد هزار عالم ملک او شود باز آرام نمی گیرد. زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است... .چون فقط معشوق را دل آرام قلمداد می کند . یعنی فقط دل به وی آرام می گیرد.


به شرطی که معشوق را عقل معرفی بکند. نه دل !!! . و پس از شناخت کامل معشوق او را در دل جا داد تا روز به روز بر بر حبش افزوده شود . اگر غیراز این باشد یعنی از طریق دل انتخاب شود به مرور زمان که عقل رشد خواهد کرد میان عقل و دلت تضاد خواهد افتاد.

عقل در تن آدمی همچون امیری ست. مادام که رعایای تن مطیع او باشد.
باید دیگر شد تا به یکدیگر رسید. یکدیگر شد تا به همدیگر رسید و همدیگر شد تا به معنی راستین عشق پی برد. .

آخر هفته لعنتی


آخر هفته ای که تنهایی تو خیابونا قدم بزنی و با بغض برگردی خونه به چه درد میخوره ؟
آخر هفته ای که کسی نباشه تا باهاش از ته دل بخندی و خوش بگذرونی به چه درد میخوره؟ 
آخر هفته ای که حتی مادرت حوصله دیدن قیافه غمگینتو نداشته باشه و بگه برو تو اتاقت به چه درد میخوره؟
آخر هفته ای که به هر کی خواستی زنگ بزنی پشیمون شدی چون یا کسی پیششه یا با کسی بیرونه به چه دردی میخوره آخه ؟
به چه درد میخوره هان؟
اصلا یکی نیست بهم بگه کی گفته آخر هفته ها قراره به درد آدمای تنها بخوره که تو همچین انتظاری ازش داری؟

باز امشب هوس گریه پنهان دارم


باز امشب هوس گریه پنهان دارم

میل شبگردی در کوچه باران دارم

مردم آن به که مرا مست و غزلخوان بینند

اشک در چشم من است و همه باران بینند

حال من حال نماز است و نماز اینجا نیست

شوق دیدار مرا سوخت و او پیدا نیست

بگذارید نسیمی بوزد بر جانم

تا که از جامه خاکی بکند عریانم

دستها در ملکوت و بدنم بر خاک است

ظاهر آلوده ام اما دل و جانم پاک است

شب و باران و نماز است و هم آواز قنوت

شیطان


دیروز شیطان را دیدم. 

در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ 

فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،

‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.

توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... 

هر کس چیزی می‌خرید . و در ازایش چیزی می‌داد. 

بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند .

و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را.

بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند .

و بعضی آزادگیشان را.

شیطان می‌خندید.

و دیروز هر روز تکرار می شود.

انسانها (شریعتی)

دکتر علی شریعتی انسان‌ها را به چهار دسته تقسیم کرده است:


1ـ آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نیستند هم نیستند.

عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.


٢ـ آنانی که وقتی هستند، نیستند و وقتی که نیستند هم نیستند.

مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت‌شان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌‌شان یکی است.


٣ـ آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نیستند هم هستند.

آدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.


٤ـ آنانی که وقتی هستند، نیستند و وقتی که نیستند هستند.

شگفت‌انگیز‌ترین آدم‌ها. 

در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم، باز می‌شناسیم، می فهمیم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما همیشه عاشق این آدم‌ها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می‌آید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.