دیالوگ هام (عکاسباشی )

دیالوگ هام (عکاسباشی )

عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...
دیالوگ هام (عکاسباشی )

دیالوگ هام (عکاسباشی )

عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...

از میان رضایت نامه ها/ صمد بهرنگی -طنز



در مدرسه ای در یکی از روستاها، از شاگردان خواسته بودیم که از پدرشان رضایت نامه ای بگیرند و بیاورند از دویست نفر شاگرد، فقط یکی بود که پدرش از او راضی نبود دیگر شاگردان رضایت پدر و مادر خود را فراهم کرده بودند! اما در این میان جمله های خوشمزه و بی معنا نیز وجود داشت که چند تا از آنها را در زیر برایتان می نگارم:

1-« حضور مبارک مدیر آقای دبستان(!)
محترما معروض میدارم! که … و جعفر از حیث اخلاق ظاهر و باطنی؟ رضایت بخش است!».

2- «ضمن عرض سلام اینجانب از رفتار و گفتار حسین رضایت کامیل! دارم.»

3- «حضور آقای مدیر! دام شوکته!! بعد از ابلاغ سلام؛ دیگر عباس در خانه بد نیست ولی دست چپ می نگارد!»

4- «آقای مدیر، ما از اخلاق این؟ راضی هستیم. اگر هرف! بگوئیم گوش میدهد، نماز می خواند، کار میکند.»

5- «بخدمت آقای مدیر پس از سلام ما از اخلاق و رفتار غدیر راضی هستیم، در خانه نسبت به برادر بزرگ خود احترام میکند، کارهایش را که تمام کرد بدروس خود متعالعه! میکند و در کوچه به بزرگان احترام می کند و همه اهل کوچه از او راضی 
هستند.»!
6-«محترما معروز! میدارم خیلی منون! شدم،هیچ رنجه نشدم- رزاید! دارم.»

7-«به خدمت ذیشرافت مدیر دبستان: بنده از اخلاق و رفتار محمد رضا راضی هستم. اجرکم عندالله.»

8- « پس از تقدیم عرض سلام اکبر در خانه از او راضی هستم و هیچ شوخی نمی کند!!.»

9- «احمد بچه خوب، بخانه میرسد پدر و مادر سلام میگوید و از مدرسه که از صبحها می آئی! پدر و مادر خداحافظی می کنی! خلاصه احمد بچه با آدبی! است.»

10- «از محمود راضی هستند، دروغ نگوید، ببزرگان اهترام! نماید.
اسم پدرش:حاجی یوسف.»

11- «حضور محترم آقای دانش آموز رسیده شرف افتتاح پذیرد! و اینجانب … از طرف بنده زاده کمال رضامندی و خشنودی داریم! عمرکم طویل،عدوکم ذلیل!»

12- «آقای معلم محسن:امیدوار که وجود نازنین صحت و سلامت بوده باشد و … کبلائی قاسم!»

13- «آقای آموزگار چهارم: غلامعلی شاگرد معدب! و از خود مواظبت می نماید. زیاده رحمت است!»

14- «پس از سلام معروض بر اینکه در خانه با برادر و خواهر کوچکتر خود با مهربانی رفتار می کند.»

15- «آقای معلم: این شاگرد در خانه با پدر و مادر خشرفتاری! میکند و همه از او راضی هستند و انشالله در آتیه شاگرد خوب و باعدب! می شود،انشالله.»

16- «اینجانب از درس و رفتار خانگی سعید رزایت! دارم.امضاء: پدر اینجانب!!»

17-« چون محترما خواسته بود که از احوالات اینجانب بنده زاده با خبر باشید. الحمدالله خوب است!!.»

ویل دورانت - تاریخ تمدن


سه نوبت غذا خوردن در شبانه روز، نشانۀ سازمان اجتماعی پیشرفته ای است. وحشیھا یا از پرخوری گرفتار سوءهاضمه می شوند یا روزه می گیرند.
وحشیترین قبایل سرخپوستان امریکایی نگاه داشتن غذای امروز را برای فردا، دلیل بی آبرویی و بیذوقی می دانند. بومیان استرالیایی ھرگز قادر نیستند کاری را که نتیجۀ آن فوراً عایدشان نگردد انجام دھند؛ ھر فرد از قبیلۀ ھوتنتوت مانند اربابی است که کار نداشته باشد، و زندگی در قبیلۀ بوشمن افریقای جنوبی، یا سور است یا قحطی.
در این کوتاه نظری، و ھمچنین بسیاری از طریقه ھای زندگی مردم وحشی، حکمتی نھفته است. به محض اینکه بومی به فکر فردای خود بیفتد، از بھشت عدن به ھاویۀ غم و غصه سقوط می کند و زردی پریشانخاطری بر چھرۀ او می نشیند؛ در این وقت است که حرص شدت پیدا می کند و سرمایه داری آغاز می شود و آسایش خاطر انسان اولیۀ "بیخیال" از میان میرود.
پیری سیاح روزی از یکی از راھنمایان اسکیموی خود پرسید: "به چه فکر میکنی؟" و این جواب را شنید که: "من به ھیچ چیز فکر نمی کنم؛ گوشت فراوان در اختیار دارم."
آیا فرزانگی واقعی آن نیست که تا ناچار نشویم فکر نکنیم؟

ویل دورانت - تاریخ تمدن، جلد یکم

ترفند کتابخانه انگلیس


ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا بهپایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند . یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتابخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام دهد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید. اگر کتابها به زودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران  و بیمار شد . روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا این قدر ناراحت است ؟ رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی جدید تحویل دهند.

خواستگار


بعد از شام ، مادر باز یواشکی از پدر پرسید:
خوب آخرش که چی ؟
پدر، صداشو پایین اورد و گفت :
بابا نمی تونم ، می فهمی؟
کرایه خونه را هم ندارم بدم ،
 اونوقت دو تا عروسی ؟ جهیزیه را چی کار کنم ؟
تو جهیزیه مریم موندیم ، حالا واسه مرجان خواستگار اومده ؟
اصلا این جوری باشه ، خواستگار مریم را هم جواب کن
ندارم می دونی یعنی چی ؟ نه..... دا........ رم 
مرجان ، آخرین لقمه شام را با کمک آب ، پایین داد
شب ، تو ایوان پیامک زیر را نوشت :
آقا مهدی سلام ، لطفا دیگه تماس نگیرید
ببخشید ما همدیگر را درک نمی کنیم  ،  
ضمنا باید درسم را ادامه بدم
بعد از ارسال پیامک ، سیم کارت اعتباریشو انداخت تو باغچه
 و سر حوض اشک چشمهاشو شست و رفت که بخوابه
پتو را که روی سرش کشید به سیم کارت تو باغچه فکر می کرد
و جواب مهدی که الان ، لای شمعدانی های باغچه گم شده بود
دلش برای پدرش ، مهدی و خودش سوخت
 ولی مریم  را هم دوست داشت

حلاج و خدا



شخصی نزد حلاج آمد و گفت : من سالها ثروتم را جمع کردم که به عربستان بروم و خدا را زیارت کنم ، در راه که می رفتم به روستایی رسیدم که به خاطر جنگ ویران شده بود ، مردم زخمی بودند و سر پناهی نداشتند ؛ مقداری از ثروتم را خرج ساختن سرپناه و دارو برای مردم کردم …
به روستای دیگری رسیدم ، کودکان یتیم و گرسنه را دیدم و با باقیمانده ثروتم برای آنها غذا تهیه کردم …
به روستای دیگری رسیدم ، جوانی را دیدم تنها و غمگین که زیر درختی نشسته بود ؛ پرسیدم چرا ناراحتی ؟ گفت : پدر دختری که دوستش دارم گفته دخترش را به کسی میدهد که اسب داشته باشد ! من اسبم را به او دادم ولی ناگهان به خود آمدم و دیدم دیگر هیچ چیز ندارم … از ادامه دادن راه منصرف شدم و به شهرم بازگشتم … و با نارحتی به حلاج گفت : من بعد از این همه سال انتظار ، نتوانستم خدا را زیارت کنم !!!
و حلاج به او گفت :
تو خدا را زیارت کردی …
خدا سرپناهی نداشت ، تو برای خدا سرپناه ساختی !
خدا زخمی بود ، تو خدا را درمان کردی !
خدا گرسنه بود ، تو خدا را سیر کردی !
خدا تنها و غمگین بود ، تو خدا را از تنهایی درآوردی !
و حلاج در پایان گفت : خدای حقیقی در هیچ کشوری و بر هیچ زبانی زندانی نیست …
خدا ، یاری رساندن به انسانهاست !!!

سهروردی


من در ولایت یمن بودم،جایی که صنعا گویند. پیری را دیدم سخت نورانی، سر و پای برهنه می دوید. چون مرا بدید بخندید و گفت:امشب خوابی عجیب دیده ام تا با تو بگویم. من پیش رفتم. پیر مرا گفت:دوش در خواب شدم،جایی عجیب دیدم چنانکه شرح آن نمی توان کرد و در آن میان شخصی دیدم که هرگز به حسن او ندیده ام و نشنیده. چون در او نگاه کردم از غایت جمال مدهوش شدم. فریاد از نهاد من بر آمد. گفتم مبادا که ناگاه برود و من در حسرت او بمانم. بجستم و هر دو گوش او محکم بگرفتم و در او آویختم و چون بیدار شدم هر دو گوش خود را در دست خود دیدم. پس از آن گفتم " آه من هذا،هذا حجابی" و اشاره به بدن خود می کرد و می گریست...

از مجموعه "مصنفات سهروردی"ـ"جلد۳ "

معنی آدما از مرحوم قیصر امین‌پور‎


بعضی از آدمها را باید چند بار خواند تا معنی آنها را فهمید و
بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت..
بعضی آدمها جلد زرکوب دارند٬بعضی جلد ضخیم،
بعضی جلد نازک وبعضی اصلا جلد ندارند.
بعضی آدمها با کاغذ کاهی نا مرغوب چاپ می شوند و
بعضی با کاغذ خارجی.
بعضی آدمها تر جمه شده اند و
بعضی تفسیر می شوند.
بعضی از آدمها تجدید چاپ می شوند و
بعضی از آدمها فتو کپی آدمهای دیگرند.
بعضی از آدمها دارای صفحات سیاه وسفیداند و
بعضی از آدمها صفحات رنگی و جذاب دارند.
بعضی از آدمها قیمت پشت جلد دارند.
بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند.
بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند.
بعضی ازآدمها را باید جلد گرفت.
بعضی از آدمها را می شود توی جیب گذاشت و
بعضی را توی کیف.
بعضی از آدمها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته و اجرا می شوند.
بعضی از آدمها فقط جدول سرگرمی اند وبعضی ها معلومات عمومی.
بعضی از آدمها خط خوردگی و خط زدگی دارند و
بعضی از آدمها غلط های چاپی فراوان .
ازروی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و
از روی بعضی آدمها باید جریمه نوشت
به راستی ما کدامیم؟

ازجبران خلیل جبران


روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریای به هم رسیدند آن دو به هم گفتند:بیا در دریا شنا کنیم. برهنه شدند و در آب شنا کردند، و زمانی گذشت و زشتی به ساحل بازگشت و جامه های زیبایی را پوشید و رفت.زیبا نیز از دریا بیرون آمد و تن پوشش را نیافت، از برهنگی خویش شرم کردو به ناچار لباس زشتی را پوشید و به راه خود رفت. تا این زمان نیز، مردان و زنان، این دو را با هم اشتباه می گیرند. اما اندک افرادی هم هستند که چهره زیبایی را می بینند، و فارغ از جامه هایی که بر تن دارد، او را می شناسند. و برخی نیز چهره زشتی را می شناسند، و لباسهایش او را از چشمهای اینان پنهان نمی دارد.