دیالوگ هام (عکاسباشی )

دیالوگ هام (عکاسباشی )

عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...
دیالوگ هام (عکاسباشی )

دیالوگ هام (عکاسباشی )

عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...

ترسناک ترین فیلم های تاریخ سینمای جهان




درخشش – استنلی کوبریک – 1980

فیلم ترسناک
جن گیر – ویلیام فریدکین – 1973
فیلم ترسناک
کشتار با اره برقی در تگزاس – تاب هوپر – 1974
فیلم ترسناک
هفت – دیوید فیشر – 1995
فیلم ترسناک
کابوس در خیابان الم – وس کربون – 1984
فیلم ترسناک
طالع نحس – جان لستر – 1976
فیلم ترسناک
بچه رزماری – رومن پولانسکی – 1968
فیلم ترسناک
هالووین – جان کارپنتر – 1978
فیلم ترسناک
28 روز بعد – دنی بویل – 2003
فیلم ترسناک

روانی – آلفرد هیچکاک – 1960
فیلم ترسناک

قربانی جهالت


خبر کوتاه بود ولی بسیارسوزان ، سوزان چون اسید:

دختر ۲۹ ساله ای که حاضر به زندگی با همسر معتادش نبود، از سوی اعضای خانواده اش مورد اسپیدپاشی قرار گرفت و بعد از پنج بار عمل جراحی روی صورتش همچنان تحت مداوا قرار دارد.
تهمینه یوسفی یکی از زنان همشهری ما ( قزوین ) بدلیل اینکه متوجه میشود همسرش که حدود 10 ماه است عقد کرده اند معتاد است از ازدواج با او منصرف شده وقصد ندارد با او زندگی کند ولی پدرش پس از جروبحث های مداوم با او روزی با اسیدی که ازقبل تهیه کرده است با همدستی برادر 24 ساله اش بر صورت او اسید میریزد وحتی با طناب قصد دارد که او را خفه کند ولی موفق نمیشود.
تهمینه که ازآتش اعتیاد همسرش گریزان است ونمیخواهد درآن خانه زندگی کند ( اولین حق طبیعی یک انسان ) خانه پدری راامن تر از خانه شوهر میداند ولی افسوس آتش این خانه و انسانهای جاهل آن بسیار گدازنده تر است.
تهمینه تمام جوانی و زیبایی اش را بدست عزیزترین کسانش ازدست میدهد . 
راستش نمیخواستم دراین باره چیزی بنویسم وخیلی دو دل بودم . نمیخواستم وقتی دوستان پروفایل من را باز میکنند با چنین صحنه دلخراشی مواجه شوند. چند روزی تحمل کردم تا شاید کمی درد این خبر التیام ببخشد ولی باورکنید نشد. گویا زخم اسید قلب مرا نیز چون تهمینه میسوزاند.
خواستم بعنوان کسی که دورادور می شناسم او را این حماقت وجهل انسانی را ازگلوی یک خواهر فریاد بزنم.
تهمینه خواهرم ، نمیدانم چه باید بگویم تا اندکی آرامت کنم ، زبان یارای گفتن نیست ولی میخواهم چند کلمه ای با پدر وبرادرت حرف بزنم.
ای پدر: شرم برتوباد که این نام مقدس برتونهاده شود. تهمینه با قلبی شکسته به تو پناه آورد وحالا با دست وصورت سوخته باید آنرا تا پایان عمر به یادگار ببرد . زمانی درتاریخ خواندیم که اعراب جاهلی دختران خود را زنده بگور میکردن الان که خوب نگاه میکنم می بینم تو ازآنان بسیار جاهل ترهستی. اینک این نام را واین ننگ را ازشناسنامه تهمینه حذف کن که تو لیاقت آن را هرگز نداشته ای.شک ندارم او درکودکی نیز طعم تلخ کتک های ترا چشیده است.
اما تو ای برادر: بشکند آن دستی که باید روزی دست خواهر را بعنوان یک حامی بزرگ میگرفت ولی حالا همدست پدری ظالم شده است. به ما بگو این روزها وقتی چهره خود را درآیینه می بینی آیا ازخودت شرمگین نمیشوی.
این ننگ انسانی وسرافکندگی را تا کی و کجا میتوانی با خودت بکشی. ؟
اما شما ای همشهریان با شما پدران ومادران هستم. چرا ساکت نشسته اید ؟ چرا وا اسلاما و وای انسان شما خاموش شده است .؟ چرا مشت های گره کرده خود را بازکرده اید ؟ اکنون ظالم همینجا در شهرشماست.
چرا سکوت ؟ آیا قطره ای ازاین اسید درحلقوم شما ریخته اندکه ساکت نشسته اید؟ 
آیا خدای ناکرده در چشمان و گوشهایتان اسید ریخته که خود را به ندیدن و نشنیدن زده اید؟ 
امروز همان روز ظلم بر مضلوم نیست ؟ 
هنوز صدای دلخراش سوختم سوختم تهمینه دراین شهربلند است . 
اما تهمینه عزیز چه بگویم با تو ای خواهرم . من امروز را نمی بینم که هرکس از سر دلرحمی چیزی میگوید. من 5 سال آینده یا ده سال بعد را میبینم که تو انگشت نمای شهر شدی ( شهری که در سکوت این فاجعه اکنون خاموش شده است ) . بخاطر ندانم کاریهای یک خانواده ،تو که باید هم بخاطر آنان زخم زبان بشنوی وهم بخاطر چهره ات . 
این روزها همه کنارت هستند و میگذرد من نگران آن روزها هستم.
دیروز یک عشق کور آمنه را از زیبایی و بینایی محروم کرد ، امروز جهل پدر تهمینه ، فردا را خدا رحم کند.
بامید روزی که خانه آخرین پناهگاه فرزندانمان باشد نه یک جهنمی دیگر.
دوستان بر من ببخشید که خاطرتان را تلخ کردم.
 حسین و 

سکانسی بسیار زیبا از فیلم شک



پدر برندان فلین (فیلیپ سیمور هافمن) [اولین خطابه پس از مطرح شدن اتهامش]: زنی با دوستش درباره‌ی مردی که به‌سختی می‌شناختش، حرف زد. می‌دونم تا حالا هیچکدومتون این کار رو نکردین (جمعیت می‌خندند.) اون شب خوابی دید. یک دست بزرگ جلوش ظاهر شد که به سمت پایین اشاره می‌کرد. این باعث شد زن احساس گناه کنه. روز بعد، رفت تا برای یه کشیش پیر به اسم پدر اوراک اعتراف کنه. همه‌ی ماجرا رو تعریف کرد و پرسید: «شایعه ساختن، گناهه؟ اون دست خدا بود که به من اشاره می‌کرد؟ من باید طلب بخشش کنم! پدر، بهم بگید! من کار اشتباهی کردم؟»

پدر اورک گفت: «بله! بله! اشتباه بدی کردی زن! درباره‌ی همسایه‌ات سریع قضاوت کردی و آبروش رو بردی و باید قلباً شرمنده باشی!»

زن گفت متأسفه و طلب بخشش کرد. پدر گفت: «نه به این سرعت! می‌خوام بری خونه، یه بالش رو به سقف ببری با چاقو ببُریش و برگردی اینجا!»

زن به خونه رفت، یه بالش از تختش و یه چاقو از دراور برداشت، از پله‌های اضطراری بالا رفت و روی سقف بالش رو پاره کرد. بعد هم برگشت پیش پدر.

پدر پرسید:«بالش رو با چاقو پاره کردی؟»

- «بله پدر!»

+«ونتیجه چی بود؟»

- «پَر!»

+ «پر؟»

- «همه جا پُر از پَر بود پدر!»

+ «حالا می‌خوام برگردی، تا آخرین دونه ی پری رو که باد برده جمع کنی و برگردی!»

- «اما این غیر ممکنه! من نمی‌دونم اونا کجا رفتن! باد اونا رو همه‌جا پخش کرد!»

+ «و این، شایعه هست!»

به نام پدر، پسر، روح‌القدس. آمین. لطفاً برخیزید!

(فیلم شَک (Doubt) محصول سال ۲۰۰۸- آمریکا)

قطعه ای ناب ازفیلم رستگاری درشاوشنگ


اندی دوفرین که به خاطر پخش موسیقی برای زندانیان به سنگین‌ترین مجازات یعنی یک ماه انفرادی محکوم شده بعد از گذراندن اون به سر میز نهار و پیش دوستاش می‌اد.... 

زندانی ۱: هی ببینید کی اینجاست.. رهبر ارکست! 
زندانی ۲: می‌شه برامون یه چیز درخواستی بذاری؟؟..... مثلا هنک ویلیام؟؟ 
اندی: قبل از اینکه بتونم درخواست بگیرم اونا در رو شکستن و بعد...... 
زندانی ۳: واقعا ارزش ۱ ماه رو داشت؟ 
اندی: راحت‌ترین زمانی بود که تو این ۱۰ سال گذرونده بودم.... 
زندانی ۴: چیزی به نام راحتی توی انفرادی وجود نداره... ۱ روز اون تو مثل ۱ سال می‌گذره 
اندی: اونجا آقای موزارت (خواننده‌ی اهنگ) با من هم صحبت بود 
زندانی ۱: می‌خوای بگی اونا گذاشتن اون گرام رو با خودت ببری تو؟ 
اندی: اون اینجا بود (اشاره به ذهنش می‌کند)..... اینجا (اشاره به قلبش می‌کند)..... زیبایی موسیقی اینه.... اونا نمی‌تونن ازت بگیرنش... (در حالی که دیگران متعجب و شگفت زده به او نگاه می‌کنند) تا حالا هیچ کدام چنین حسی رو نداشتید؟ 
رد: خوب... وقتی جوون‌تر بودم ساز دهنی می‌زدم.... اما الان فراموشش کردم.... اینجا حسی به وجود نمی‌اره.... 
اندی: اینجا جاییه که بیشترین حس رو داره... بهش نیاز داری تا فراموشش نکنی... 
رد: فراموش کردن؟ 
اندی... فراموش کردن اینکه..... جاهایی هم تو دنیا هست که از سنگ ساخته نشدن.... فراموش کردن اینکه..... (در واکنش به دیده‌های خیره بقیه کمی مکث می‌کند و با تردید می‌گوید)...... یه چیزی توی تو هست که اونا نمی‌تونن بهش برسن و بهش دست بزنن و حتی نمی‌تونن لمسش کنند.. اون مال توئه... 
رد: تو در مورد چی صحبت می‌کنی؟ 

99

دلِ من تنگ می‌شود " فرناندو پسوآ"


دلِ من تنگ می‌شود برای آشناها. برای آن‌ها که می‌شناسم. دلِ من تنگ می‌شود برای غریبه‌ها. برای آن‌ها که نمی‌شناسم. روزهایی را باید برای دیدنِ آشناها گذاشت. آشناییِ بیش‌تر. می‌بینم‌شان برای این‌که آشناتر شوم. روزهایی را باید برای دیدنِ غریبه‌ها گذاشت. می‌بینم‌شان برای این‌که آشنا شوم.

   خیابان جای غریبه‌هاست. آشناهای آدم هم غریبه‌اند در خیابان. خیابان جای رفتن است. از جایی به جایی. جای ایستادن نیست. آشنایی در خیابان فایده‌ای ندارد. آشنا‌هایی را که می‌بینی آشناتر نمی‌شوند. غریبه‌تر می‌شوند. غریبه‌ها آشناترند در خیابان. می‌بینی و آشنا می‌شوی با آن‌ها.

   در پیاده‌روی‌هاست که غریبه‌ها را می‌بینی. غریبه‌ای که پیر است. غریبه‌ای که قدّی خمیده دارد. غریبه‌‌ای که عینکی سیاه به چشم می‌زند. غریبه‌ای که دستِ کودکی را گرفته.

   دلِ من تنگ می‌شود برای غریبه‌ها. غریبه‌های برای من خودِ زندگی‌اند. زندگی می‌کنیم برای این‌که آشنا شویم با دیگران. آشناها هم غریبه بوده‌اند روزی. شاید در همین خیابان آن‌ها را دیده باشیم و نشناخته باشیم. آشنا نبوده‌ایم. غریبه بوده‌اند. امّا آشنا شده‌ایم. غریبه‌ها آشنا می‌شوند با ما. آشنا می‌شویم با غریبه‌ها. با آشناها آشناتر می‌شویم.

   پیرزنی هست که هرروز می‌بینم‌اش. عصای کهنه‌ای دارد. پای چپ‌اش می‌لنگد. همیشه خسته است. نفس‌اش بند می‌آید گاهی. پیرمردی هست که هرروز می‌بینم‌اش. آرامِ آرام. روی نیمکتِ انتهای خیابان می‌نشیند و روزنامه می‌خواند. کلمه‌ها را‌ یکی‌یکی می‌خواند.

   غریبه‌ها جذّاب‌تر از آشناهای همیشگی‌اند. آشناها را می‌شناسی. غریبه‌ها را برانداز می‌کنی به‌نیّتِ آشنایی. چیزی در ظاهرشان هست که مقدّمه‌ی آشنایی شود؟ گاهی دستکشی که شبیه دستکشِ ماست.

   دختری هست که گاهی می‌بینم‌اش. آشنایی نمی‌دهد هیچ‌وقت. لبخند نمی‌زند. سرد است و ساکت. کیفِ کوچکی روی شانه دارد و همیشه از خیابانِ فرافکایرو می‌گذرد. به کجا می‌رود؟ نمی‌دانم. می‌داند که گاهی او را می‌بینم؟ نمی‌دانم. می‌داند که اگر لبخندی روی لب‌اش بنشیند جذّاب‌تر می‌شود؟ نمی‌دانم. توی کیفِ کوچک‌اش چه دارد؟ نمی‌دانم.

   خودم را می‌گذارم جای غریبه‌ها. به چشمِ غریبه‌ها غریبه‌ای هستم کنجکاو. غریبه‌ای که به دیگران خیره می‌شود. غریبه‌ای که هرروز از خیابانِ فرافکایرو می‌گذرد. به کجا می‌رود؟ غریبه‌ها نمی‌دانند.   


   ترجمه‌ی محسن آزرم

دیالوگ ازفیلم آخرالزمان


پیرمرد قصه‌گو (اسپیریدیون آکوستا کاشه): و انسان تنها نشسته بود، غرقه در اندوه. حیوانات نزدیکش نشستند و گفتند: "ما دوست نداریم تو را اینگونه غمگین ببینیم. هرچیز که آرزو داری از ما بخواه." انسان گفت: "می‌خواهم تیزبین باشم." کرکس جواب داد: "بینایی من مال تو." انسان گفت: "می‌خواهم قوی‌دست باشم." پلنگ گفت: "مانند من قدرتمند خواهی شد." انسان گفت: "می‌خواهم اسرار زمین را بدانم." مار گفت: "نشانت خواهم داد." و سپس تمام حیوانات هرچه داشتند به او دادند. وقتی انسان همه چیز را گرفت و رفت، جغد به بقیه گفت: "انسان خیلی چیزها می‌داند و قادر است کارهای زیادی انجام دهد. من می‌ترسم!" گوزن گفت: "ولی انسان هرچه آرزو داشت دارد، دیگر جای اندوه و ترس نیست." اما جغد جواب داد: "نه. حفره‌ای درون انسان دیدم. آنقدر عمیق که کسی را یارای پر کردن آن نیست. این همان چیزی است که او را غمگین می‌کند و مجبورش می‌کند بخواهد. او آنقدر به خواستن ادامه می‌دهد تا روزی هستی می‌گوید: من تمام شده‌ام و دیگر چیزی ندارم پیشکش کنم!"

ضیافت - افلاطون

در جوامع استبدادی همیشه زن و مرد از هم جدا می شوند تا مرد ها و زن ها چیزی که بینشان جریان داشته باشد، شهوت بیمار گونه ناشی از توهم شناخت از هم باشد، تا هیچ زنی و مردی زیبایی و زشتی واقعی را نتواند تشخیص بدهد و زن ها و مرد ها در انتخاب هم به اندازه شهوت برانگیز بودن توجه داشته باشند و بس ، نه چیز دیگری ...چرا؟؟ چون اگر در جامعه روابط زن و مرد آزاد باشد آن دیوار شهوت فرو می ریزد و زن ها و مرد ها زیبایی و زشتی واقعی را تشخیص می دهند و خانواده هایی که تشکیل می دهند بر دوست داشتن انسانی بنا می کنند و فرزندان سالم تربیت می کنند که تاب استبداد را ندارد و به عبارتی استبداد با وجود آنها بیگانه است، چرا که آزاد پرورش می یابند.
ضیافت - افلاطون

مرا کسی نساخت "دکتر علی شریعتی"


مرا کسی نساخت...!!!

خدا ساخت...!!!

نه آنچنان که "کسی میخواست". که من کسی نداشتم. کسم خدا بود. کس بی کسان....

او بود که مرا ساخت.آنچنان که خودش خواست.نه از من پرسید و نه از آن "من دیگر"م. من یک گل بی صاحب بودم. مرا از روح خود در آن دمید و بر روی خاک و در زیر آفتاب تنها رهایم کرد!

"مرا به خودم وا گذاشت."عاق آسمان !

کسی هم مرا دوست نداشت. به فکرم نبود.

وقتی داشتند مرا می آفریدند...می سرشتند...کسی آن گوشه خدا خدا نمیکرد! وقتی داشتم روح میپذیرفتم...شکل میگرفتم....قد میکشیدم....چشمهام رنگ میخورد....چهره ام طراحی می شد...بینی ام نجابت میگرفت....فرشته ی ظریف و شوخ و مهربان و چابک پنجه ای با نوک انگشتان کوچک سحر آفرینش آن را صاف و صوف نمیکرد !

بر انگاره ی"کاشکی" که تکدرختی خشک بر پرده ی خیالش تصویر کرده است، آن را تیز و عصیانگر و مهاجم نمیپرداخت.

وقتی میخواستند قامتم را برکشند، خویشاوند شاعر خیال پرور و بلند پروازی نداشتم تا خیال و آرزوی خویش را نثاربالای من کند !

وقتی میخواستند کار دل را در سینه ام آغاز کنند.....

آشنایی دلسوز و دل شناس نداشتم تا برود و بگردد و از خزانه ی دل های خوب، بهترین را برگزیند...!!

وقتی روح را خواستند در کالبدم بدمند...

هیج کس پریشان و ملتهب دست به کار نشد تا از نزهتگه ارواح فرشتگان، قدیسان،شاعران،عارفان و الهه های زیبایی های روح و خدایان هنر و احساس و ایمان، نازترین و نارنین ترین را انتخاب کند.

وقتی...

       وقتی...

            وقتی...

                   وقتی...

                             و

                               وقتی...!!!