پیرمرد قصهگو (اسپیریدیون آکوستا کاشه): و انسان تنها نشسته بود، غرقه در اندوه. حیوانات نزدیکش نشستند و گفتند: "ما دوست نداریم تو را اینگونه غمگین ببینیم. هرچیز که آرزو داری از ما بخواه." انسان گفت: "میخواهم تیزبین باشم." کرکس جواب داد: "بینایی من مال تو." انسان گفت: "میخواهم قویدست باشم." پلنگ گفت: "مانند من قدرتمند خواهی شد." انسان گفت: "میخواهم اسرار زمین را بدانم." مار گفت: "نشانت خواهم داد." و سپس تمام حیوانات هرچه داشتند به او دادند. وقتی انسان همه چیز را گرفت و رفت، جغد به بقیه گفت: "انسان خیلی چیزها میداند و قادر است کارهای زیادی انجام دهد. من میترسم!" گوزن گفت: "ولی انسان هرچه آرزو داشت دارد، دیگر جای اندوه و ترس نیست." اما جغد جواب داد: "نه. حفرهای درون انسان دیدم. آنقدر عمیق که کسی را یارای پر کردن آن نیست. این همان چیزی است که او را غمگین میکند و مجبورش میکند بخواهد. او آنقدر به خواستن ادامه میدهد تا روزی هستی میگوید: من تمام شدهام و دیگر چیزی ندارم پیشکش کنم!"