دیالوگ هام (عکاسباشی )

دیالوگ هام (عکاسباشی )

عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...
دیالوگ هام (عکاسباشی )

دیالوگ هام (عکاسباشی )

عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...

سلام دوباره ....

این وبلاگ برایم مشکلانی داشت  .... ناچار شدم در بلاگفا کارکنم که اونجا هم مشکلاتی پیش آمد و متاسفانه همه زحمات به هدر رفت ..... از کلوب برای همیشه خداحافظی کردم و میخواهم در اینجا شروعی تازه داشته باشم .... نمیدونم واقعا نمیدونم اینجا مخاطبی دارم یانه؟ ولی برای دل خودم کارمیکنم ....

دردل یک دوست ناشناخته ....

گاندی ...

پسر گاندی می گوید:

پدرم کنفرانس یک روزه ای در شهر داشت، از من خواست او را به شهر برسانم، وقتی او را رساندم گفت:
ساعت 05:00 همین جا منتظرت هستم تا با هم برگردیم.
من از فرصت استفاده کردم، برای خانه خرید کردم، ماشین را به تعمیرگاه بردم، بعد از آن به سینما رفتم.
ساعت 05:30 یادم آمد که باید دنبال پدر بروم! وقتی رسیدم ساعت 06:00 شده بود!
پدر با نگرانی پرسید: چرا دیر کردی؟!
با شرمندگی به دروغ گفتم: ماشین حاضر نبود، مجبور شدم منتظر بمانم!
پدرم که قبلا به تعمیرگاه زنگ زده بود گفت:
در روش تربیت من حتما نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی! برای این که بفهمم نقص کار من کجاست این هجده مایل را تا خانه پیاده بر می گردم تا در این مهم فکر کنم!
مدت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتوموبیل می راندم و پدرم را که به خاطر دروغ احمقانه ای که گفته بودم غرق در ناراحتی و اندوه بود نگاه می کردم!
همان جا بود که تصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم!
این عمل عاری از خشونت پدرم آنقدر نیرومند بود که بعد از گذشت 80 سال از زندگی ام هنوز بدان می اندیشم!!

اقبال مسیح

بخشی از نامه‌ی بهمن محصص به دختر احمدرضا احمدی: 

«عزیزم: این عکس «اقبال مسیح» است؛ پسر ۱۲ ساله‌ای اهل پاکستان، در روز عید پاک امسال، وقتی با دوچرخه در روستایشان می‌گشته کشته شد. قاتلین، اربابان قالی‌باف بودند که «اقبال مسیح» علیه آنان قیام کرده بود. این پسر را در شش سالگی فروخته بودند. قالی می‌بافت. علیه ظلم و کار سیاهِ (ساعات کار زیاد با مزد بسیار کم) کودکان قالی‌باف قد بلند کرده بود به عنوان جوان‌ترین سندیکالیست دنیا. پایش تا Boston University کشیده شده بود. جمله‌اش «من دیگر از ارباب نمی‌ترسم، حالا او باید از من بترسد» معروف شد. نتیجه‌ی قیام و مبارزه و مرگ‌اش این‌که، حالا باید روی هر قالی نوشته شود: «به دست کودکان بافته شده است». من عکس‌اش را چون دوستان دیگرم Genet و Malaparte به دیوار کارگاهم دارم. تو نیز این عکس را به دیوار اطاق‌ات بزن و یا در دفترت نگهدار. چرا؟ برای این‌که زمانه تغییر کرده است و تو به عنوان هنرمند مسئولیت بیشتری داری و برای این‌که تو و نسل تو چون من و نسل من سرافکنده نباشید، باید به اطراف‌تان به دقت بیشتری نگاه کنید.»

از پیج بهمن محصص 

اساتید موسیقی


ایستاده از راست: سعید هرمزی و ارسلان خان درگاهی / نشسته از راست: (؟)، علیرضا چنگی، ادیب خوانساری، مرتضی خان محجوبی، عبدالحسین شهنازی، مهدی خالدی، محمد قراب، (؟)

جایی که هیچکس منتظرت نیست ....

امروز بعد از یکماه به یکباره به کلوب برگشتم . خیلی دلم گرفت. دیدم خیلی ها حذفم کردن و حتی رسانه رو هم رو حذف کردند.

حق دارن ، از کسی توقع ندارم .

اینجا رو به کلوب ترجیح میدم ، نمیدونم واقعا نمیدونم مخاطب هام کی هستند ، ناشناسی و تنهایی اینجا رو خیلی دوست دارم ، بجز چند دوست بسیار عزیز که کامنت گذاشتند بقیه رو نمیبنم. 

ببخشید که دوست خوبی اونجا نبودم و اصولا دوست خوبی نیستم. 

هرچی که میخام بنویسم نمیتونم حرف دلم رو بزنم ولی این جمله احمد محمود کاملا وصف حالم هست . چندباری از صبح خوندمش :

وقتی که حرف ها تو مغز آدم، جوش می زنن و تو دل آدم آتیش می ندازن ، همه گرم و گیران،، ولی همچین که از دهن بیرون ریخته شدن و گرمای خون ازشون گرفته شد و رفتن تو قالب کلمات ، همه سرد و یخ زده می شن ...


شهر فرنگ


عکاس : آنتوان سوروگین