دلم گرفته، امروز بیشتر از هر زمانی، حرف زدن در مورد حال امروزم برایم سخت است، در این تنهایی میان تن ها، اطرافم پر است از آدمهایی که هیچوقت به هیچکدام از خواسته هایم احترام نگذاشتند، آدم هایی که همیشه برایم تصمیم گرفتند و همان تصمیم های آنها امروز مرا به این تنهایی و دلتنگی کشانده است، سال سوم دانشگاه بودم که یکی از هم دانشگاهی هایم که برای خواستگاری پیش قدم شد، برخورد خانواده ام دیدنی بود، برادرهایم میگفتند حق نداری با کسی که خودت میخواهی ازدواج کنی، من نمی توانستم با کسی که خودم انتخاب میکنم ازدواج کنم و همین ها وقتی زمان ازدواج شان فرا رسید روبروی خانواده ایستادند که قصد دارند با فلانی ازدواج کنند، تلخی این اتفاقات و زهر یادآوری اش دردناک است ، خفه ام میکند، .... که خواستگاری آمد نمی گویم صد در صد خانواده اجبارم کردند ولی من دیگر نمیتوانستم گزینه ایی داشته باشم، هر کسی را که من معرفی میکردم خانواده مخصوصا برادرهایم مخالفت میکردند، شاید شرایط آن روزهای خانواده، شرایط روحی خودم، برای دلخوشی مادرم ، فرار از خیلی چیزها حاضر شدم ازدواج کنم، ازدواجی که آنروزها خیلی ها گفتند خانواده اش فرهنگ مناسب ندارند و باز خیلی ها گفتند میروی گلی از میان خارزار میچینی و زندگی میکنی، کسی از او ایراد نمیگرفت، کلا کسی در موردش شناختی نداشت، یکی از دوستان برادرم هم باشگاهی اش بود، علاوه بر اینکه فامیل بودیم، ما ازدواج کردیم ولی همان روز اول بعد از عقد فهمیدم چقدر دنیای ما متفاوت است، مگر میشود کسی در خانواده ایی بدنیا بیاید، رشد کند ولی رفتارش با خانواده اش متفاوت باشد، اشتباه من این بود که فکر میکردم گلم را چیدم و کاری به خارها ندارم، همه جریان ازدواج ما از خواستگاری تا عروسی به اندازه سه ماه فصل بهار سال 84 طول کشید. هیچ دردی در روابط آدمها به اندازه تفاوت فرهنگی نیست، اینکه با کسی زندگی کنی ولی هیچکدام از حرفهای یکدیگر را متوجه نشوید، شاید او هم به اندازه من زجر میکشد، شاید او هم نمیتواند من را تحمل کند، ولی من همیشه به همه عقایدش حتی اگر بر خلاف عقایدم بود احترام گذاشتم، هیچوقت نخواستم شبیه من باشد، هیچوقت مسخره نکردم تفکراتش را ، وقتی سه بار بچه هایم برایم نماندند و از دست دادمشان گاهی با خودم فکر میکردم شاید همه اینها نشانه ایی از سوی خداست تا این ازدواج خاتمه پیدا کند، دکترها هیچ دلیلی برای از دست رفتن بچه ها پیدا نکرده بود، ولی باز من اصرار کردم که خدایا به من فرزندی بده، .... عمر من است، عشق من است، حاضرم جانم را برایش بدهم، حالا که دارمش دلم نمیخواهد خاری به پایش برود ، ولی گاهی فکر میکنم خدا قصد کمک به ما را دارد و این ما هستیم که نمی فهمیم و شاید هم نمیخواهیم باور کنیم، حالا سالهاست من ، .... را در وجودم دفن کرده ام، ... که زنده بود، زندگی میکرد، شعر میخواند،شعر می نوشت من از سال دوم دبیرستان شعر می نوشتم و الان گاهی دفترهای آن روزها را که میخوانم دلم تنگ میشود ، .... که کتاب میخواند، فیلم نگاه میکرد، به دنبال تازه های فرهنگی بود، .... که موسیقی گوش میکرد، لذت میبرد و... من همه اینها را، همه این نیازهایم را در وجودم کشتم و با کشتن آنها روحم را به فنا دادم و به خاک سپردم، حالا دوباره دارم زندگی میکنم، این حق من است که زندگی کنم، همانطور که دوست دارم، همانطور که حق من است، اصلا گیرم که من گناه میکنم، جهنمی هستم ولی خوشم ، من میخواهم اینطور زندگی کنم حساب و کتابش با خدا، من نمیخواهم کسی تغییرم بدهد، میدانی بعد از چند سالی که موسیقی گوش نمیکردم یادم است قبل از عید دوستی برایم آهنگی فرستاد، بار اول که گوش میکردم هیچ چیزی نفهمیدم و فقط گریه میکردم با صدای بلند،آنقدر بلند که صدای موسیقی در میان هق هق گریه های من گم شده بود، دلم برای مریمی که سالهاست زنده به گورش میکردم میسوخت، شما بگو، شما به من بگو مگر من چیزی فراتر از حقم میخواهم، من فقط میخواهم به من و به عقایدم احترام بگذارند، اجازه بدهند خودم باشم،من از کسی چیزی نخواستم، من فقط میخواهم به من فرصت بدهند کتاب بخوانم، فیلم ببینم، موسیقی گوش بدهم، گاهی اوقات موهایم را رنگ کنم، لباسهایی با رنگهای شاد بپوشم، ... فقط یک کمی به من به این فکر، به این روح به این زن احترام بگذارند. من بدنیا نیامدم تا زنی باشم که هیچ نباشم، من بدنیا نیامدم تا سالها زیر سایه مردها زندگی کنم، من بدنبال بی بندباری و بی قیدی نیستم، مرا در خانه ام زندانی کنید ولی کتابهایم را از من نگیرید، اجازه بدهید فکر کنم، خودم فکر کنم به هر چیزی که دوست دارم، اجازه بدهید خودم باشم، با همان عقایدی که دارم با همه آن تفکرات و عقاید، من فقط همین را میخواهم. کمی احترام به شخصیتم به اینکه حقی دارم، حقی برای زندگی ، برای خوب زندگی کردن، حقی برای تفکر، حقی برای دوست داشتن، حقی برای همه آنچه که دوست دارم داشته باشم ، دوست دارم لمسش کنم، مرا زندانی کنید ولی زنده به گورم نکنید، حق زندگی را از من نگیرید. من فقط میخواهم خودم باشم... .