دیالوگ هام (عکاسباشی )

دیالوگ هام (عکاسباشی )

عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...
دیالوگ هام (عکاسباشی )

دیالوگ هام (عکاسباشی )

عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...

بمناسبت 4 شهریور و درگذشت مهدی اخوان ثالث



هی فلانی 

زندگی شاید همین باشد

یک فریب ساده و کوچک

آن هم از دست عزیزی که زندگی را

جز برای او و جز با او نمی خواهی    . . . . 

  


... سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت.

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ، نفسها ابر ،

دلها خسته و غمگین ،

درختان اسکلتهای بلور آجین ،

زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ،

غبار آلوده ، مهر و ماه ،

زمستان است …



قاصدک هان چه خبر آوردی ؟

از کجا وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی اما اما

گرد بام و بر من

بی ثمر می گردی . . .

انتظار خبری نیست مرا

نه ز یاری نه ز دیّار دیاری

برو آنجا که بود چشم و گوشی با کس

برو آنجا که تو را منتظرند

قاصدک

در دلم من

همه کورند و کرند . . .



بی شکوه و غریب و رهگذرند

یادهای دگر ، چو برق و چو باد

یاد تو پرشکوه و جاوید است

و آشنای قدیم دل ، اما

ای دریغ ! ای دریغ ! ای فریاد

با دل من چه می تواند کرد

یادت ؟ ای باد من ز دل برده

من گرفتم لطیف ، چون شبنم

هم درخشان و پاک ، چون باران

چه کنند این دو ، ای بهشت جوان

با یکی برگ پیر و پژمرده ؟



از تهی سرشار،

جویبار لحظه‌ها جاریست.

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،

دوستان و دشمنان را می‌شناسم من.

زندگی را دوست می‌دارم؛

مرگ را دشمن.

وای، اما – با که باید گفت این؟ - من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن.

جویبار لحظه‌ها جاری



گفت و گو از پاک و ناپاک است 

وز کم وبیش زلال آب و ایینه 

وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک

دارد اندر پستوی سینه 

هر کسی پیمانه ای دارد که پرسد چند و چون از وی 

گوید این ناپاک و آن پاک است 

این بسان شبنم خورشید 

وان بسان لیسکی لولنده در خاک است 

نیز من پیمانه ای دارم 

با سبوی خویش ، کز آن می تراود زهر 

گفت و گو از دردناک افسانه ای دارم 

ما اگر چون شبنم از پاکان 

یا اگر چون لیسکان ناپاک 

گر نگین تاج خورشیدیم 

ورنگون ژرفنای خاک 

هرچه این ، آلوده ایم ، آلوده ایم ، ای مرد 

آه ، می فهمی چه می گویم ؟

ما به هست آلوده ایم ، آری...



مستم و دانم که هستم من

ای همه هستی زتو آیا تو هم هستی ؟



شب از شب‌های پاییزی‌ست.

از آن همدرد و با من مهربان شب‌های شک‌آور،

ملول و خسته‌دل، گریان و طولانی.

شبی که در گمانم من که آیا بر شبم گرید، چنین همدرد،

و یا بر بامدام گرید، از من نیز پنهانی.

و اینک (خیره در من مهربان) بینم

که دست سرد و خیس‌ش را

چو بالشتی سیه زیر سرم ـ بالین سوداها ـ گذارد شب

من این می‌گویم و دنباله دارد شب.

خموش و مهربان با من

به‌کردار پرستاری سیه پوشیده پیشاپیش، دل برکنده از بیمار،

نشسته در کنارم، اشک بارد شب.

من این می‌گویم و دنباله دارد شب



خانه ام آتش گرفته است ، آتشی جان سوز

هرطرف می سوزد این آتش

پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود

من به هر سو میدوم گریان

در لهیب آتش پر دود

وز میان خنده هایم تلخ

و خروش گریه ام ناشاد

از درون خسته سوزان

می کنم فریاد ، ای فریاد ،ای فریاد

خانه ام آتش گرفته است ،آتشی بی رحم

همچنان می سوزد این آتش

نقشهایی را که من بستم به خون دل

برسرو چشم در دیوار

در شب رسوای بی ساحل

وای برمن سوزد وسوزد

غنچه هایی را که پروردم به دشواری

در دهان گود گلدانها ، روزهای سخت بیماری

از فراز بامهاشان شاد ، دشمنانم

موزیانه خنده های فتحشان بر لب

بر من آتش به جان ، نازل

در پناه این مشبک شب

من به هر سو می دوم گریان

از این بیداد

می کنم فریاد ، ای فریاد ، ای فریاد..



به دیدارم بیا هر شب ، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند 

دلم تنگ است .

بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند 

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها

دلم تنگ است...


من اینجا بس دلم تنگ است 

و هر سازی که می بینم بد آهنگ است 

بیا ره توشه برداریم 

قدم در راه بی برگشت بگذاریم 

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟



سکوت صدای گامهایم را باز پس می دهد 
با شب خلوت به خانه می روم 
گله ای کوچک از سگها بر لاشه ی سیاه خیابان می دوند 
خلوت شب آنها را دنبال می کند 

و سکوت نجوای گامهاشان را می شوید 
من او را به جای همه بر می گزینم 
و او می داند که من راست می گویم 
او همه را به جای من بر می گزیند 
و من می دانم که همه دروغ می گویند 

چه می ترسد از راستی و دوست داشته شدن ، سنگدل 
بر گزیننده ی دروغها 

صدای گامهای سکوت را می شنوم 
خلوتها از با همی سگها بهترند 
سکوت گریه کرد دیشب 
سکوت به خانه ام آمد 
سکوت سرزنشم داد 
و سکوت ساکت بود سرانجام 
چشمانم را اشک پر کرده است


این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا 

در من ریا نبود صفا بود هر چه بود


لحظه ی دیدار نزدیک است 

باز من دیوانه ام ، مستم 

باز می لرزد ، دلم ، دستم 

باز گویی در جهان دیگری هستم 

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ 

های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست 

و آبرویم را نریزی ، دل 

ای نخورده مست 

لحظه ی دیدار نزدیک است


صدم غم هست، اما همدمی نیست

وگر یک همدمم باشد غمی نیست


هزاران رازم اندر سینه پژمرد

دریغا و دریغا! محرمی نیست


خمارآلودم، اما ساغری نه

سراپا ریشم، اما مرهمی نیست


گـُنه ناکرده بادافره کشیدن

خدا داند که این درد کمی نیست


سیه چالی نصیبم شد چو بیژن

چه گویم، با که گویم، رستمی نیست


بمیر، ای خشک لب! در تشنه کامی

که این ابر ستَرَون را نمی نیست


نصیحت ناپذیر و حرف نشنو

دلی دارم، که بی محنت دمی نیست


خوشا بی دردی و شوریده رنگی

که گویا خوش تر از آن عالمی نیست


کم است امید اگر صد بار گویم

صدم غم هست، اما همدمی نیست


اگرچه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی

ازین دشت غبار آلود کوچیده ست 

و طرف دامن از این خاک دامنگیر برچیده ست 

هنوز از خویش پرسم گاه 

آه 

چه می دیده ست آن غمناک روی جاده ی نمناک ؟



بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین 
من اینجا بس دلم تنگ است 
بیا ره توشه برداریم 
قدم در راه بی فرجام بگذاریم

ما چون دو دریچه، رو به روی هم،

آگاه ز هر بگو مگوی هم.

هر روز سلام و پرسش و خنده،

هر روز قرار روز آینده.

عمر آینه­ ی بهشت، امّا... آه

بیش از شب و روزِ تیر و دی کوتاه

اکنون دل من شکسته و خسته ­ست،

زیرا یکی از دریچه­ ها بسته ­ست.

نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد،

نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد


شب از شبهای پاییزی ست 
 از آن همدرد و با من مهربان شبهای شک آور 
 ملول و سخته دل گریان و طولانی 
شبی که در گمانم من که آیا بر شبم گرید ، چنین همدرد 
 و یا بر بامدادم گرید ، از من نیز پنهانی
من این می گویم و دنباله دارد شب 
خموش و مهربان با من 
به کردار پرستاری سیه پوش پیشاپیش ،‌ دل برکنده از بیمار 
 نشسته در کنارم ، اشک بارد شب 
من اینها گویم و دنباله دارد شب

از تهی سرشار 
جویبار لحظه ها جاری ست 
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب ، واندر آب بیند سنگ 
دوستان و دشمنان را می شناسم من 
زندگی را دوست می دارم 
مرگ را دشمن 
وای ، اما با که باید گفت این ؟ من دوستی دارم 
که به دشمن خواهم از او التجا بردن 
جویبار لحظه ها جاری


ما 
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم 
با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون آید از سینه 
راویان قصه های رفته از یادیم 
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را 
گویی از شاهی ست بیگانه 
یا ز میری دودمانش منقرض گشته 
گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غاز 
چشم می‌مالیم و می‌گوییم: آنک، طرفه قصر زرنگار 
صبح شیرینکار

لیک بی مرگ است دقیانوس
وای ، وای ، افسوس


زمین دیگر آن کودک پاک نیست 
پر آلودگیهاست دامان وی...


من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم 
ز سیلی زن، ز سیلی خور 
وزین تصویر بر دیوار ترسانم 

بیا ره توشه برداریم 
قدم در راه بگذاریم 
کجا ؟
هر جا که پیش آید 
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما 
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر 
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود 
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر 


ای برایم، نه برایم ساخته منزل 
نیز می‌دانستم این را، کاش 
که به سوی تو چه ها می‌بایدم آورد


نه زورقی و نه سیلی ، نه سایه ی ابری 
تهی ست آینه مرداب انزوای مرا 
خوش آنکه سر رسدم روز و سردمهر سپهر 
شبی دو گرم به شیون کند سرای مرا


آری، تو آنکه دل طلبد آنی 
اما 
افسوس 
دیری ست کان کبوتر خون آلود 
جویای برج گمشده ی جادو 
پرواز کرده ست


گر زری و گر سیم زراندودی ، باش 
گر بحری و گر نهری و گر رودی باش 
در این قفس شوم، چه طاووس چه بوم 
چون ره ابدی ست، ‌هر کجا بودی، باش


سکوت گریه کرد دیشب 
سکوت به خانه ام آمد 
سکوت سرزنشم داد 
و سکوت ساکت ماند سرانجام 
چشمانم را اشک پر کرده است


بیمارم، مادرجان 
می دانم، می بینی 
می بینم، می دانی 
می ترسی، می لرزی 
از کارم، رفتارم، مادرجان 
می دانم ، می بینی 
گه گریم، گه خندم 
گه گیجم، گه مستم
و هر شب تا روزش
بیدارم، بیدارم، مادرجان 

می دانم، می دانی 
کز دنیا، وز هستی 
هشیاری ، یا مستی 
از مادر، از خواهر 
از دختر، از همسر 
از این یک، و آن دیگر 
بیزارم ، بیزارم ، مادرجان 

من دردم بی ساحل 
تو رنجت بی حاصل 
ساحر شو، جادو کن 
درمان کن ، دارو کن 
بیمارم، بیمارم، بیمارم، مادرجان


نظرات 17 + ارسال نظر
سام سایت جمعه 14 شهریور 1393 ساعت 20:19 http://samsite.ir

درود

مطلب بسیار مفید تشکر میکنم

در صورت تمایل ب تبادل لینک و مطالب بیشتر ب سایت مراجعه کنید.

با تشکر

محمد ا دوشنبه 10 شهریور 1393 ساعت 09:18 http://tazyekhanekochak.blogfa.com/

سلام
خیلی عالی بود
ممنون
این بیت شعر هم از مهدی اخوان ثالث که من اونو خیلی دوست دارم

تو را با غیر میبینم صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید...
روحش شاد

فرزاد-ر چهارشنبه 5 شهریور 1393 ساعت 10:05

عالی عالی عالی
سپاس
نمیدونم چطور تشکر کنم

ممنون فرزاد عزیز

مهدی چهارشنبه 5 شهریور 1393 ساعت 08:19

بسیار عالی بود ممنون از لطفتان

ممنون مهدی جان

hosseinyousefirazin سه‌شنبه 4 شهریور 1393 ساعت 23:20 http://yousefirazin.blogfa.com

باسلام وعرض ادب بی نهایت سپاسگزار از فعالان در عرصه ی شعر نو

سپاس از لطف شما و وبلاگ زیبایتان

شوکران یا شبستان تلخ سه‌شنبه 4 شهریور 1393 ساعت 20:37

خیلی خوب بود
شاید هم بهتر از خیلی..
ترتیب و نوشته ها و عکس ها همه خوب بودن.

سپاسگزارم

sahar سه‌شنبه 4 شهریور 1393 ساعت 18:31

چقدرهمین الان به این اشعارو هوا نیاز داشتم
بی نهایت سپاسگزارم
عکسها چقدر صمیمی و نزدیک بودن
دست شما دردنکنه

خواهش میکنم سحر خانم

فرزانه سه‌شنبه 4 شهریور 1393 ساعت 18:03

بسیار عالی ... سپاس

ممنون فرزانه خانم

ترنم سه‌شنبه 4 شهریور 1393 ساعت 16:20

خیلی خوب بود ممنون

خواهش میکنم

سما سه‌شنبه 4 شهریور 1393 ساعت 15:50

روحش شاد..

k I m I a سه‌شنبه 4 شهریور 1393 ساعت 15:37 http://www.kiiim.blogfa.com

ممنون که لحظاتی منو به یاد این بزرگوار انداختید...
عکسهای باارزشی بودند...
منم عاشق عکاسیم، بیشتر پرتره...

متشکرم دوست عزیز

باران سه‌شنبه 4 شهریور 1393 ساعت 09:31

فوق العاده بود
هم عکسها
و هم اشعار انتخابی
سپاس از زحمات شما

خواهش میکنم
ممنون از حضور شما

حمید سازگار دوشنبه 3 شهریور 1393 ساعت 20:28

با سپاس بسیار.. برای گردآوری تصاویر و تزئین خوب با سرودهای زنده یاد.. یاد فقدانی را بما یادآروی کردید
یادش گرامی باد

خواهش میکنم حمید عزیز

محمد دوشنبه 3 شهریور 1393 ساعت 19:29 http://mamadfariz.blogfa.com

سلام...ممنون...درود بر شما...

ممنون محمد جان

بهار ب دوشنبه 3 شهریور 1393 ساعت 14:02

بسیار متشکرم دوست عزیز و بزرگوار. بسیار عالی بودن.

لطف دارید بهار خانم

لیلا ب دوشنبه 3 شهریور 1393 ساعت 12:04 http://www.chamezan.blogfa.com/

بی کران سپاس از زحمات شما عکاسباشی گرامی

ممنون لیلا خانم. بزرگوارید

فرزانه ا دوشنبه 3 شهریور 1393 ساعت 11:58

سپاس دوست فرهیخته

ممنون از لطف شما

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.