دیالوگ هام (عکاسباشی )

دیالوگ هام (عکاسباشی )

عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...
دیالوگ هام (عکاسباشی )

دیالوگ هام (عکاسباشی )

عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...

"عشق" از عین القضات همدانی

عشق 


ای عزیز! این حدیث گوش دار که مصطفی علیه السلام گفت: مَن عَشِقَ و عَفَّ ثُمَّ کَتَمَ فماتَ ماتَ شَهیداً؛ هر که عاشق شود و آنگاه عشق پنهان دارد و بر عشق بمیرد، شهید باشد. هر چند می کوشم که از عشق در گذرم، عشق مرا شیفته و شرگردان می دارد و با این همه، او غالب می شود و من مغلوب. با عشق کی توانم کوشید!

کارم اندر عشق مشکل می شود

خان و مانم در سرِ دل می شود

هر زمان گویم که بگریزم ز عشق

عشق پیش از من به منزل می شود

دریغا عشق فرض راه است همه کس را. دریغا اگر عشقِ خالق نداری باری عشقِ مخلوق مهیا کن تا قدرِ این کلمات تو را حاصل شود. دریغا از عشق چه نشان شاید داد و چه عبارت توان کرد! در عشق قَدَم نهادن کسی را مسلَّم شود که با خود نباشد و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند. عشق آتش است هر جا که باشد جز او رختِ دیگری ننهد. هر جا که رسد، سوزد و رنگِ خود گرداند.

درعشق کسی قَدَم نهد کِش جان نیست

با جان بودن به عشق در سامان نیست

درمانده ی عشق را از آن درمان نیست

کانگشت بر هر چه بر نهی عشق آن نیست

ای عزیز! به خدا رسیدن فرض است و لابد هر چه به واسطه ی آن به خدا رسند فرض باشد به نزدیک طالبان. عشق بنده را به خدا رساند، پس عشق از بهرِ این معنی فرضِ راه آمد.

ای عزیز! مجنون صفتی باید که از نام لیلی شنیدن جان تواند باختن، فارغ را از عشقِ لیلی چه باک و چه خبر! و آن که عاشق لیلی نباشد آنچه فرض راه مجنون بود او را فرض نبود. همه کس را آن دیده نباشد که جمال لیلی بیند و عاشق لیلی شود، تا آن دیده یابد که عاشق لیلی شود و این عشق خود ضرورت باشد. آن که عشق دارد چون نام لیلی شنود گرفتارِ عشق لیلی شود. به مجرّد اسم عشق عاشق شدن کاری طُرفه و اعجوبه باشد.

نادیده هر آن کسی که نام تو شنید 

دل، نامزد تو کرد و مهرِ تو گُزید

چون حسن و لطافتِ جمالِ تو بدید

جان بر سر دل نهاد و پیش تو کشید.

کارِ طالب آن است که در خود جز عشق نطلبد. وجودِ عاشق از عشق است، بی عشق چگونه زندگانی کند؟ حیات از عشق می شناس و ممات بی عشق می یاب.

روزی دو که اندرین جهانم زنده

شرمم بادا اگر بجانم زنده

آن لحظه شوم زنده که پیشت میرم

وان دم میرم که بی تو مانم زنده

سودایِ عشق از زیرکی جهان بهتر ارزد و دیوانگیِ عشق بر همه عقلها افزون آید. هر که عشق ندارد مجنون و بی حاصل است. هر که عاشق نیست خودبین و پُرکین باشد و خودرای بُوَد. عاشقی بیخودی و بیراهی باشد. دریغا همه جهان و جهانیان کاشکی عاشق بودندی تا همه زنده و با درد بودندی.

عاشق شدن آیین چو من شیدائیست

ای هر که نه عاشقَست او خود رائیست

در عالم پیر هر کجا بُرنائیست

عاشق بادا که عشق خوش سودائیست.

دریغا دانی که چرا این همه پرده ها و حجابها در راه نهاده اند؟ ازبهرِ آنکه تا عاشق روز به روز دیده ی وی پخته گردد تا طاقتِ بار کشیدن لقاء الله آرد بی حجابی. ای عزیز! جمالِ لیلی دانه ای دان بر دامی نهاده؛ چه دانی که دام چیست؟ صیّادِ ازل چون خواست که از نهادِ مجنون مرکبی سازد از آن عشق، خود که او را استعدادِ آن نبود که به دام عش ازل افتد که آنگاه به تابشی از آن هلاک شدی، بفرمودند تا عشقِ لیلی را یک چندی از نهادِ مجنون مرکبی ساختند تا پخته ی عشق لیلی شود، آنگاه بار کشیدن عشق الله را قبول تواند کرد.
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.