خود تو جان جهانی
گر نهانی و
عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه
عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو به خود آمده از فلسفه چون و
چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک
بزرگی
نه که جزنی
نه که چون آب در اندام سبونی
"تو خود اویی به خود
آی"
تا در خانه متروکه هر کس ننشینی
و به جز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ
نبینی
و گل وصل بچینی ...