عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...
عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...
شخصی نزد حلاج آمد و گفت : من سالها ثروتم را جمع کردم که به عربستان بروم و خدا را زیارت کنم ، در راه که می رفتم به روستایی رسیدم که به خاطر جنگ ویران شده بود ، مردم زخمی بودند و سر پناهی نداشتند ؛ مقداری از ثروتم را خرج ساختن سرپناه و دارو برای مردم کردم …به روستای دیگری رسیدم ، کودکان یتیم و گرسنه را دیدم و با باقیمانده ثروتم برای آنها غذا تهیه کردم …به روستای دیگری رسیدم ، جوانی را دیدم تنها و غمگین که زیر درختی نشسته بود ؛ پرسیدم چرا ناراحتی ؟ گفت : پدر دختری که دوستش دارم گفته دخترش را به کسی میدهد که اسب داشته باشد ! من اسبم را به او دادم ولی ناگهان به خود آمدم و دیدم دیگر هیچ چیز ندارم … از ادامه دادن راه منصرف شدم و به شهرم بازگشتم … و با نارحتی به حلاج گفت : من بعد از این همه سال انتظار ، نتوانستم خدا را زیارت کنم !!!و حلاج به او گفت :تو خدا را زیارت کردی …خدا سرپناهی نداشت ، تو برای خدا سرپناه ساختی !خدا زخمی بود ، تو خدا را درمان کردی !خدا گرسنه بود ، تو خدا را سیر کردی !خدا تنها و غمگین بود ، تو خدا را از تنهایی درآوردی !و حلاج در پایان گفت : خدای حقیقی در هیچ کشوری و بر هیچ زبانی زندانی نیست …خدا ، یاری رساندن به انسانهاست !!!
حسین و
یکشنبه 30 تیر 1392 ساعت 12:34
بسیار عالی , دقیقا خدا رو تو شاد کردن دل آدم ها و کمک به اونها می شه حس کرد و دید