از تو کبریتی خواستم که شب را روشن کنم
تا پلهها و تو را گم نکنم
کبریت را که افروختم ، آغاز پیری بود
گفتم دستانات را به من بسپار
که زمان کهنه شود
و بایستد
دستانات را به من سپردی
زمان کهنه شد و مُرد
احمدرضا احمدی
تا پلهها و تو را گم نکنم
کبریت را که افروختم ، آغاز پیری بود
گفتم دستانات را به من بسپار
که زمان کهنه شود
و بایستد
دستانات را به من سپردی
زمان کهنه شد و مُرد
احمدرضا احمدی

جاتون خیلی خالیه توی کلوب
موفق باشید
ممنون زنبق خانم
سلام حسین عزیز؛
خیلی ناراحت شدم وقت پیامتو خوندم... همین الآن خوندمش ....
ممنون که حداقل تو وبلاگت هستی ... جات تو کلوب خالی میشه .. :(
@};-
سپاس از لطفت
رفتم اما دل من مانده برِ دوست هنوز
می برم جسمی و، جان در گرو اوست هنوز
هر چه او خواست، همان خواست دلم بی کم و کاست
گرچه راضی نشد از من دل آن دوست هنوز
گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولی
یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز
بر سرو سینه ی من بوسه ی گَرْمش گل کرد
جان ِ حسرت زده زان خاطره خوشبوست هنوز.
رشته ی مهر و وفا شُکر که از دست نرفت
بر سر شانه ی من تاری از آن موست هنوز
بکشد یا بکشد، هر چه کند دَم نزنم
مرحبا عشق که بازوش به نیروست هنوز
هم مگر دوست عنایت کند و تربیتی
طبع من لاله ی صحرایی ی ِ خودروست هنوز
با همه زخم که سیمین به دل از او دارد
می کشد نعره که آرامِ دلم اوست هنوز...
سیمین بهبهانی
ممنون
حسین عزیز .. پیامت دریافت و برای پاسخ مجالی نبود ..
دوست فوق العاده ای بودی که با همه ارتباطی که نداشتیم خیلی چیزها ازت یاد گرفتم ..
خوشحالم که از کلوب میری و از صمیم قلب آرزو دارم که هرگز برنگردی ..
به وبلاگت سر خواهم زد .. همیشه و همیشه و همیشه ..
برات آرزوی بهترین ها رو دارم ..
میرا
ممنون از لطفت
امــروز صبــرم تمــام شــد
تــوانستــم دو گــل را
از بــوتــه هــای شمعــدانــی جــدا کنــم
دو گــل را از بــوتــه هــای شمعــدانــی جــدا کــردم
در لابــلای صفحــات کتــاب گــذاشتــم
تــا بــرای پیــری ام انــدوختــه بــاشــد
این صفحــات کتــاب بــا عقــایــد کهنــه و پــوسیــده
در پیــری بــه مــن کمکــی نخــواهــد کــرد
در پیــری
فقــط امیــدم بــه ایــن دو گــل شمعــدانــی اســت
احمدرضا احمدی
متشکرم فرزانه خانم