دیالوگ هام (عکاسباشی )

دیالوگ هام (عکاسباشی )

عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...
دیالوگ هام (عکاسباشی )

دیالوگ هام (عکاسباشی )

عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...

از نامه های عین القضات همدانی


* ای خدا! مرا از تو دردی بادید آمده است، و از تو دردی دارم که تا خداوندی تو بر جای باشد، این درد بر جای باشد.

* هر که از عالم شکم مادر به در آید، این جهان را بیند؛ و هر که از خود به در آید، آن جهان را بیند.

* اگر دل فتوا دهد، امر خدا باشد؛ می کن. واگر فتوا ندهد ترک کن؛ که هر چه دل فتوا دهد خدایی باشد؛ و هر چه رد کند، شیطانی باشد.

* آفتاب را به چراغ نتوان شناخت. آفتاب را هم به آفتاب شاید شناخت.

* می طلب، که زود بیابی. چون رَوی، رسی و بینی، وهرگز تا نروی نرسی.

* هر که دشنام معشوق لطف نداند، از معشوق دور باشد. معشوق از بهر ناز باید، نه از بهرِ راز.

* در هر لطفی هزار قهر تعبیه کرده اند؛ و در هر راحتی هزارشربت به زهر آمیخته اند.

* جانم فدای کسی باد که پرستنده ی شاهد مجازی باشد؛ که پرستنده ی شاهد حقیقی خود نادر است؛ اما گمان مبر که محبت نفس را می گویم که شهوت باشد؛ بل که محبّت دل می گویم، واین محبّت دل نادر بود.

* آن چه داری، بذل کن، تا آن چه نداری، بر تو بذل کنند.

* آن قوم که عزم حجّ دارند، با ایشان بگو: «حج یک بار بکردی. راه خدا نه از راست است، و نه از چپ، نه ازبالا، نه از شیب؛ در دل است، ودل طلب باید کردن، پس راه رفتن. اگر برگ این دارند، بسم الله، واگر نه تا کی غرور؟»

* دریغا! که مردم در بندِ آن نیستند که چیزی بدانند؛ بل که در بندِ آنند که خلق در ایشان اعتقاد کنند که عالِمند.

* بُلَسنو (ابوالحسن خرقانی) را دردی است که تا خدای بر جا خواهد بود، این درد بر جا خواهد بود.

* ای دوست! جهان عشق، طرفه جهانی است. تا نیابی نبینی. چه دانی که خدّ و خال و زلف و ابرو و چشم معشوق با عاشقان چه می کند؟

* جوان مردا! سر تا پایم فدای سرتاپایت. هر عشقی که در خون و پوست و گوشت و رگ و پی نبود، ناقص است.

* عاشقی باید تا سخن عاشقان تواند شنود. فارغان را از این حدیث چه خبر؟!

* عالمی بزرگ تصنیفی می کند در علمی، وفرزندی دارد یک ساله، بر او اعتراض کند که« تو را این به چه کار می آید که بدان مشغولی؟ کاغذ چرا بعضی سیاه می کنی و حواشی اوراق سفید می گذاری؟ اگر صلاح در سپیدی کاغذ است، پس همه سپید بگذار، واگر کمالِ کاغذ در سیاهی است، پس همه را سیاه کن، که تو قادری که همه سیاه کنی.» و تو دانی که پدر از جواب این کودک عاجز بوَد، از قصور آن کودک، که از عالَم پدرش هیچ خبری نیست.

* تا کی صبر؟ فریاد از تو! درد فراوان از تو! چنین کند، بی قرارش کند، پس گوید: «قرار گیر!»

* چه توان کرد؟ یکی را با همّتی آورد که هر روز هزار بار کمندِ همّت خویش بر کنگره ی کبریای عرش افکند، * ویکی را چنان آورد که چون دو تا نان بیافت و شکم سیر کرد، چنان داند که خود هیچ کاری دیگر نتواند بود در وجود!

* در هر دلی سرّی دارد، و با هر دلی سرّی گوید. آفتاب دیده ای که در هر سری سرّی دارد، واو در آسمان به جای خود مقیم؟

* دام طلب را علی الدوام نهاده دار، بود که روزی مرغ عشق در دامت افتد.

* راه مردان، که اصنام عادت را پاره پاره رکدند، دیگر است؛ وراه نامردان و مدّعیان، که صنم عادت را معبود خود کردند، دیگر.

* کم آدمی را بینی در وجود که از شیاطین عادت، زخمی، دو زخم، و ده زخم، و هزار زخم ندارد.

* اگر در عالم بگردی، هیچ آدمی نیابی که از تعصّب موروث خود برخاسته بود.

* مجنون صفتی باید، اولاً، تا در دام لیلی تواند افتاد.

* از دست دوست چه عسل و چه حنظل! آن که فرق داند، عاشق عسل بوَد؛ نه عاشق دوست.

* بایزیدی باید تا گوید: «هفتاد سال می پنداشتم که من او را دوست می دارم؛ چون به حقیقت کار بینا شدم، اوست که مرا دوست می دارد.»

* عاشق لیلی بودن دیگر است، نام لیلی بردن دیگر، و قصه ی مجنون خواندن و شنودن دیگر. 

* اکنون، بدان ای دوست عزیز! که چون مرد را حوصله فراخ گردد، بداند که هر چه او می داند، به نسبت با آن چه باید دانست، هیچ نیست.

* تو زمین باش تا او آسمان باشد. گاه بارانش بر تو می بارد و گاه آفتابش بر تو می تابد، وگاه ابرش تو را در سایه ی خود می پروراند، گاه نفحات لطف او بر تو می وزد تا پخته گردی.

* ای دوست! شیخ بَرَکت[ از مشایخ همدان و پیر عین القضات] ، مثلاً، جز «الحمدلله» و سورتی چند از قرآن یاد ندارد، و آن نیز به شرط بر نتواند خواندن، و «قال یقول» نداند که چه بوَد. و اگر راست پرسی، حدیث موزون به زبان همدانی هم نداند کردن؛ ولیکن من می دانم که قرآن او داند درست، ومن نمی دانم الا بعضی از آن، و آن بعض هم نه از راه تفسیر و غیر آن بدانسته ام؛ از راه خدمت او دانسته ام.

* قرآن در پرده است و تو نامحرم، هرگز تا جان خود را در طلب او نبازی، او خود را وا تو ننماید؛ زیرا که تا خدمت او نکنی چندین سال، محرم نگردی.

* نشان همّت آن است که هرگز در حاصل و حاضر نگاه نکند؛ بل همه نظر او مقصور بوَد، بر آن چه ندارد.

"عشق" از عین القضات همدانی

عشق 


ای عزیز! این حدیث گوش دار که مصطفی علیه السلام گفت: مَن عَشِقَ و عَفَّ ثُمَّ کَتَمَ فماتَ ماتَ شَهیداً؛ هر که عاشق شود و آنگاه عشق پنهان دارد و بر عشق بمیرد، شهید باشد. هر چند می کوشم که از عشق در گذرم، عشق مرا شیفته و شرگردان می دارد و با این همه، او غالب می شود و من مغلوب. با عشق کی توانم کوشید!

کارم اندر عشق مشکل می شود

خان و مانم در سرِ دل می شود

هر زمان گویم که بگریزم ز عشق

عشق پیش از من به منزل می شود

دریغا عشق فرض راه است همه کس را. دریغا اگر عشقِ خالق نداری باری عشقِ مخلوق مهیا کن تا قدرِ این کلمات تو را حاصل شود. دریغا از عشق چه نشان شاید داد و چه عبارت توان کرد! در عشق قَدَم نهادن کسی را مسلَّم شود که با خود نباشد و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند. عشق آتش است هر جا که باشد جز او رختِ دیگری ننهد. هر جا که رسد، سوزد و رنگِ خود گرداند.

درعشق کسی قَدَم نهد کِش جان نیست

با جان بودن به عشق در سامان نیست

درمانده ی عشق را از آن درمان نیست

کانگشت بر هر چه بر نهی عشق آن نیست

ای عزیز! به خدا رسیدن فرض است و لابد هر چه به واسطه ی آن به خدا رسند فرض باشد به نزدیک طالبان. عشق بنده را به خدا رساند، پس عشق از بهرِ این معنی فرضِ راه آمد.

ای عزیز! مجنون صفتی باید که از نام لیلی شنیدن جان تواند باختن، فارغ را از عشقِ لیلی چه باک و چه خبر! و آن که عاشق لیلی نباشد آنچه فرض راه مجنون بود او را فرض نبود. همه کس را آن دیده نباشد که جمال لیلی بیند و عاشق لیلی شود، تا آن دیده یابد که عاشق لیلی شود و این عشق خود ضرورت باشد. آن که عشق دارد چون نام لیلی شنود گرفتارِ عشق لیلی شود. به مجرّد اسم عشق عاشق شدن کاری طُرفه و اعجوبه باشد.

نادیده هر آن کسی که نام تو شنید 

دل، نامزد تو کرد و مهرِ تو گُزید

چون حسن و لطافتِ جمالِ تو بدید

جان بر سر دل نهاد و پیش تو کشید.

کارِ طالب آن است که در خود جز عشق نطلبد. وجودِ عاشق از عشق است، بی عشق چگونه زندگانی کند؟ حیات از عشق می شناس و ممات بی عشق می یاب.

روزی دو که اندرین جهانم زنده

شرمم بادا اگر بجانم زنده

آن لحظه شوم زنده که پیشت میرم

وان دم میرم که بی تو مانم زنده

سودایِ عشق از زیرکی جهان بهتر ارزد و دیوانگیِ عشق بر همه عقلها افزون آید. هر که عشق ندارد مجنون و بی حاصل است. هر که عاشق نیست خودبین و پُرکین باشد و خودرای بُوَد. عاشقی بیخودی و بیراهی باشد. دریغا همه جهان و جهانیان کاشکی عاشق بودندی تا همه زنده و با درد بودندی.

عاشق شدن آیین چو من شیدائیست

ای هر که نه عاشقَست او خود رائیست

در عالم پیر هر کجا بُرنائیست

عاشق بادا که عشق خوش سودائیست.

دریغا دانی که چرا این همه پرده ها و حجابها در راه نهاده اند؟ ازبهرِ آنکه تا عاشق روز به روز دیده ی وی پخته گردد تا طاقتِ بار کشیدن لقاء الله آرد بی حجابی. ای عزیز! جمالِ لیلی دانه ای دان بر دامی نهاده؛ چه دانی که دام چیست؟ صیّادِ ازل چون خواست که از نهادِ مجنون مرکبی سازد از آن عشق، خود که او را استعدادِ آن نبود که به دام عش ازل افتد که آنگاه به تابشی از آن هلاک شدی، بفرمودند تا عشقِ لیلی را یک چندی از نهادِ مجنون مرکبی ساختند تا پخته ی عشق لیلی شود، آنگاه بار کشیدن عشق الله را قبول تواند کرد.

نوشته ای از عین القضات همدانی

عین القضات همدانی


تا از خود پرستی فارغ نشوی، خدا پرست نتوانی بودن؛ تا بنده نشوی آزادی نیابی؛ تا پُشت بر هر دو عالم نکنی به آدم و آدمیت نرسی؛ و تا از خود بنگریزی به خود در نرسی؛ و اگر خود را در راه خدا نبازی و فدا نکنی مقبولِ حضرت نشوی؛ و تا پای بر همه نزنی و پُشت بر همه نکنی، همه نشوی و به جمله راه نیابی؛ و تا فقیر نشوی غنی نباشی؛ و تا فانی نشوی باقی نباشی. 

ای عزیز! جمالِ قرآن آنگاه بینی که از عادت پرستی به درآیی تا اهلِ قرآن شوی، که اهلِ قرآن أهلُ اللهِ و خاصَّتُه باشند... زنهار این گمان مبر که قرآن هیچ نامحرمی را هرگز قبول کند و با وی سخن گوید. قرآن غمزه ی جمالِ خود با دلی زند که اهل باشد.

از عادت پرستی بَدَر شو؛ اگر هفتاد سال در مدرسه بوده ای یک لحظه بیخود نشده ای. یک ماه در خرابات شو تا ببینی که خرابات و خراباتیان با تو چه کنند. خراباتی شو ای مستِ حجازی. بیا تا ساعتی موافقت کُنِیَم.

رو تا به خرابات خروشی بزنیم 

در میکده در شویم و نوشی بزنیم 

دستار و کتاب را فرستیم گرو

بر مدرسه بگذریم و دوشی بزنیم