پدر اورک گفت: «بله! بله! اشتباه بدی کردی زن! دربارهی همسایهات سریع قضاوت کردی و آبروش رو بردی و باید قلباً شرمنده باشی!»
زن گفت متأسفه و طلب بخشش کرد. پدر گفت: «نه به این سرعت! میخوام بری خونه، یه بالش رو به سقف ببری با چاقو ببُریش و برگردی اینجا!»
زن به خونه رفت، یه بالش از تختش و یه چاقو از دراور برداشت، از پلههای اضطراری بالا رفت و روی سقف بالش رو پاره کرد. بعد هم برگشت پیش پدر.
پدر پرسید:«بالش رو با چاقو پاره کردی؟»
- «بله پدر!»
+«ونتیجه چی بود؟»
- «پَر!»
+ «پر؟»
- «همه جا پُر از پَر بود پدر!»
+ «حالا میخوام برگردی، تا آخرین دونه ی پری رو که باد برده جمع کنی و برگردی!»
- «اما این غیر ممکنه! من نمیدونم اونا کجا رفتن! باد اونا رو همهجا پخش کرد!»
+ «و این، شایعه هست!»
به نام پدر، پسر، روحالقدس. آمین. لطفاً برخیزید!
(فیلم شَک (Doubt) محصول سال ۲۰۰۸- آمریکا)
پیرمرد قصهگو (اسپیریدیون آکوستا کاشه): و انسان تنها نشسته بود، غرقه در اندوه. حیوانات نزدیکش نشستند و گفتند: "ما دوست نداریم تو را اینگونه غمگین ببینیم. هرچیز که آرزو داری از ما بخواه." انسان گفت: "میخواهم تیزبین باشم." کرکس جواب داد: "بینایی من مال تو." انسان گفت: "میخواهم قویدست باشم." پلنگ گفت: "مانند من قدرتمند خواهی شد." انسان گفت: "میخواهم اسرار زمین را بدانم." مار گفت: "نشانت خواهم داد." و سپس تمام حیوانات هرچه داشتند به او دادند. وقتی انسان همه چیز را گرفت و رفت، جغد به بقیه گفت: "انسان خیلی چیزها میداند و قادر است کارهای زیادی انجام دهد. من میترسم!" گوزن گفت: "ولی انسان هرچه آرزو داشت دارد، دیگر جای اندوه و ترس نیست." اما جغد جواب داد: "نه. حفرهای درون انسان دیدم. آنقدر عمیق که کسی را یارای پر کردن آن نیست. این همان چیزی است که او را غمگین میکند و مجبورش میکند بخواهد. او آنقدر به خواستن ادامه میدهد تا روزی هستی میگوید: من تمام شدهام و دیگر چیزی ندارم پیشکش کنم!"