دیالوگ هام (عکاسباشی )

دیالوگ هام (عکاسباشی )

عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...
دیالوگ هام (عکاسباشی )

دیالوگ هام (عکاسباشی )

عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...

نامه خداحافظی - گارسیا مارکز

نامه خداحافظی من به تمام دوستدارانم


اگر خداوند برای لحظه ای فراموش میکرد که من عروسکی کهنه ام و تکه کوچکی از زندگی به من ارزانی میداشت احتمالا همه آنچه را که به فکرم میرسید نمیگفتم بلکه به همه ی چیزهایی که میگفتم فکر میکردم.کمتر میخوابیدم و بیشتر رویا میدیدم.چون میدانستم هر دقیقه ای که چشممان را بر هم میگذاریم شصت ثانیه ی نو را از دست میدهیم.هنگامی که دیگران می ایستند راه میرفتم و هنگامی که دیگران میخوابیدند بیدار میماندم.هنگامی که دیگران صحبت میکردند گوش میدادم و از خوردن یک بستنی شکلاتی چه لذتی که نمیبردم.کینه ها و نفرت هایم را روی تکه ای یخ مینوشتم و زیر نور آفتاب دراز میکشیدم.

اگر خداوند تکه ای زندگی به من ارزانی میداشت قبایی ساده میپوشیدم و طلوع آفتاب را انتظار میکشیدم.... با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری میکردم تا درد خارشان و بوسه ی گلبرگهایشان در جانم بخلد و هر روز غروب خورشید را عاشقانه مینگریستم.

خدایا اگر تکه ای زندگی میداشتم نمیگذاشتم حتی یک روز بگذرد بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستشان دارم.بله تا جایی که میتوانستم به آنها میگفتم که دوستشان دارم.هر لحظه. به همه ی مردان و زنان میقبولاندم که محبوب منند و در کمند عشق زندگی میکردم.به انسان ها نشان میدادم که چه در اشتباه اند که گمان میبرند وقتی پیر شدند دیگر نمیتوانند عاشق باشند.به آدمها میگفتم که عاشق باشند و عاشق باشند و عاشق .به هر کودکی دو بال میدادم اما رهایش میکردم تا خود پرواز را بیاموزد و به سالخوردگان یاد میدادم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر میرسد.به انسانها یاد آوری میکردم که در قبال احساسی که به یکدیگر میدهند مسئولند.

آه !! انسانها ، از شما چه بسیار چیزها آموخته ام . من دریافته ام که همگان میخواهند در قله کوه زندگی کنند بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی جاییست که سراشیبی به سمت قله را میپیماییم.دریافته ام که وقتی طفل نوزاد برای اولین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را می فشارد او را برای همیشه به دام می اندازد.دریافته ام که یک انسان فقط هنگامی حق دارد به انسان دیگر از بالا به پایین بنگرد که ناگزیر باشد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد.

من از شما بسی چیزها آموخته ام اما در حقیقت فایده چندانی ندارد چون هنگامی که آنها را در این چمدان میگذارم بدبختانه در بستر مرگ خواهم بود.اما شما این را بخاطر بسپارید.چون هنوز زنده اید.

آری، اغاز دوست داشتن است... فروغ فرخ زاد

کاش می توانستم مثل ادم های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم. کاش یا لباس تازه یا یک محیط گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده کند کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب دهد و به صحنه های رقص و بی خبری و عیاشی بکشاند. کاش می توانستم برای کلمه موقعیت ارزشی قایل بشوم.


در بیابان ایستادن و فریاد زدن و جوابی نشنیدن و به این کار ادامه دادن ـ قدرت و ایمانی خلل ناپذیر و مافوق بشری می خواهد


چه دنیای عجیبی است من اصلا کاری به کار هیچکس ندارم و همین بی آزار بودن من و با خودم بودن من باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند نمی دانم چطور باید با مردم برخورد کرد 


من می خواستم و می خواهم بزرگ باشم. من نمی توانم مثل صد هزار مردم دیگری که در یک روز به دنیا می آیند و در روزی دیگر از دنیا می روند بی آنکه ار آمدن و رفتنشان نشانه ای باقی بماند_ رندگی کنم


فقط دلم می خواهد به آن مرحله از رشد روحی برسم که بتوانم هر موضوعی را در خود حل کنم. برای من احتیاج، کلمه ای بی معنی شود بتوانم زندگی را مثل یک گیاه زهری میان انگشتانم بفشارم و خرد کنم و بعد هم انرا زیر پایم بگذارم و لگدمال کنم. دلم می خواهد به ابدیتی دست پیدا کنم که آرامش در آنجا مثل بستری انتظارم را میکشد و چشم هایم را می توانم توی این بستر بدون هیچ انتظزر خرد کننده ای روی هم بگذارم.


"به نظر من حالا دیگر دوره ی قربانی کردن مفاهیم به خاطر احترام گذاشتن به وزن گذشته است. وزن باید باشد، من به این قضیه معتقدم. دزر شعر فارسی وزن هایی هست که شدت و ضربه های کمتری دارند و به اهنگ گفتگو نزدیک ترند، همان ها را میشود گرفت و گسترش داد. وزن باید از نو ساخته شود و چیزی که وزن را می سازد باید اداره کننده وزن باشد(برعکس گذشته)زبان است،حس زبان، غریزه کلمات و اهنگ بیان طبیعی انها. من نمیتوانم در این مورد قضایا را فرمول وار توضیح بدهم به خاطر این که مساله وزن یک مساله ریاضی و منطقی نیست(هر چند که می گویند هست) برای من حسی است. گوشم باید ان را بپذیرد. وقتی از من می پرسید درل زمینه زبان و وزن به چه امکان هایی رسیدم من فقط می توانم بگویم به صمیمیت وسادگی. نمی شود این قضیه را با شکل های هندسی ترسیم کرد.باید واقعی ترین و قابل لمس ترین کلمات را انتخاب کرد،حتی اگر شاعرانه نباشد. باید قالب را در این کلمات ریخت نه کلمات را در قالب. زیادی های وزن را باید چید ودور انداخت. خراب میشود؟بشود!"


"اگر حرف با قالب هماهنگی داشته باشد و در ان بگنج، طبیعی است که می شود حرف زد. شعر، قالب و فرم نیست، بلکه محتوا است. اما ان عاملی که شاعر امروزی را وادار به دستکاری در وزن ها میکند و موجب توسعه و تغییر انها می شو، روحیه واقعیت ها و مسایل زندگی امروز است که به هیچ وجه مناسبتی با این قالب ها ندارد. یک حرف کهنه و پیر و مرده را به کمک مدرن ترین قالب ها هم نمی شود به عنوان یک شعر صمیمی و زنده و هوشیار جار زد..خیلی ها این کار را کردند و می کنند و با ورشان هم شده است که شاعر زمان هستند، چرا که فقط جرات کرده اند مصرع ها را کوتاه وبلند کنند. همین! درحالی که روحیه شعرشان ادامه ی همان روحیه ی کهنه و پوسیده ای است که قرن های متمادی ، <مجنون> را با گروه کلاغان و اهوانش، در بیابان های ادب فارسی، به کار خواستن و از جا نجنبیدن واداشت"


"برای من کلمات خیلی مهم هستند. هر کلمه ای روحیه خواص خودش را دارد... و البته لازم نیست که حتما عین کلمه را در گذشته بکار برده باشند. به من چه که تابه حال هیچ شاعر فارسی زبان مثلا کلمه ((انفجار)) را در شعرش نیاورده است. من از صبح تا شب به هرطرفی که نگاه می کنم، می بینم چیزی دارد منفجر می شود و وقتی می خواهم شعر بگویم دیگر به خودم نمی توانم خیانت بکنم. اگر دید ما دید امروزی باشد، زبان هم کلمات خودش را پیدا می کند و هماهنگی در این کلمات را وقتی زبان ساخته و یک دست و صمیمی شد وزن خودش را با خودش می اورد و به زبان های متداول تحمیل می کند. من جمله را با ساده ترین شکلی در مغزم می سازم و به روی کاغذ می اورم و وزن مثل نخی است که از میان این کلمات رد شده، بی انکه دیده شود و فقط انها را حفظ می کند و نمی گذارد بیفتند. اگر کلمه ی انفجار در وزن نمی گنجد و مثلا ایجاد سکته می کند بسیار خوب، این سکته مثل گرهی است در این نخ. با گره های دیگر میشود اصل ((گره)) را هم وارد وزن کرد. از مجمموع گره یک جور هم شکلی و هماهنگی به وجود می آید."


"شعر برای من عبارت از زندگی کردن کلمه ها در درون ادمی است و بازنوشتن این کلمه ها به صورت زنده و جاندار در روی کاغذ.بنابراین از هرنع سکته یا توقف که باعث بی جان شدن کلمه ها بشود باید خودداری کرد. یک وقت شما می بینیند همین طور که با خودتان هستید کلمات مثل مورچه ها که یک روز افتابی از سوراخ بیرون می ایند به دنبال هم و با یک نظم منطقی ردیف می شوند. این نظم کلمه ها اگر بنتواند در همان لحظه بیان کنده مفهوم ذهنی شما هم باشد بدون تردید شعر خواهد شد. من حالا اینطور شعر میگویم، دیگر مدتهاست که دنبال کلمه نمی گردم، بلکه منتظر می شوم کلمه جای خودش را پیدا کند، به وجود بیاید، ان وقت من او را به یک نظم دعوت می کنم