دیالوگ هام (عکاسباشی )

دیالوگ هام (عکاسباشی )

عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...
دیالوگ هام (عکاسباشی )

دیالوگ هام (عکاسباشی )

عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...

حافظ

دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کاتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
مایه خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست
میکنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم
بند برقع بگشاای مه فرخنده لقا
تا چو زلفت سر سودا زده در پا فکنم
خورده ام تیر فلک باده بده تا سرمست
عقده در بند کمر ترکش جوزا فکنم
جرعه جام برین تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم
حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم؟



هگل

نخستین شرط برای دستیابی به هرچیزبزرگ یاعقلانی ،
استقلال داشتن ازعوام وافکارآنهاست.
هگل

قربانی جهالت


خبر کوتاه بود ولی بسیارسوزان ، سوزان چون اسید:

دختر ۲۹ ساله ای که حاضر به زندگی با همسر معتادش نبود، از سوی اعضای خانواده اش مورد اسپیدپاشی قرار گرفت و بعد از پنج بار عمل جراحی روی صورتش همچنان تحت مداوا قرار دارد.
تهمینه یوسفی یکی از زنان همشهری ما ( قزوین ) بدلیل اینکه متوجه میشود همسرش که حدود 10 ماه است عقد کرده اند معتاد است از ازدواج با او منصرف شده وقصد ندارد با او زندگی کند ولی پدرش پس از جروبحث های مداوم با او روزی با اسیدی که ازقبل تهیه کرده است با همدستی برادر 24 ساله اش بر صورت او اسید میریزد وحتی با طناب قصد دارد که او را خفه کند ولی موفق نمیشود.
تهمینه که ازآتش اعتیاد همسرش گریزان است ونمیخواهد درآن خانه زندگی کند ( اولین حق طبیعی یک انسان ) خانه پدری راامن تر از خانه شوهر میداند ولی افسوس آتش این خانه و انسانهای جاهل آن بسیار گدازنده تر است.
تهمینه تمام جوانی و زیبایی اش را بدست عزیزترین کسانش ازدست میدهد . 
راستش نمیخواستم دراین باره چیزی بنویسم وخیلی دو دل بودم . نمیخواستم وقتی دوستان پروفایل من را باز میکنند با چنین صحنه دلخراشی مواجه شوند. چند روزی تحمل کردم تا شاید کمی درد این خبر التیام ببخشد ولی باورکنید نشد. گویا زخم اسید قلب مرا نیز چون تهمینه میسوزاند.
خواستم بعنوان کسی که دورادور می شناسم او را این حماقت وجهل انسانی را ازگلوی یک خواهر فریاد بزنم.
تهمینه خواهرم ، نمیدانم چه باید بگویم تا اندکی آرامت کنم ، زبان یارای گفتن نیست ولی میخواهم چند کلمه ای با پدر وبرادرت حرف بزنم.
ای پدر: شرم برتوباد که این نام مقدس برتونهاده شود. تهمینه با قلبی شکسته به تو پناه آورد وحالا با دست وصورت سوخته باید آنرا تا پایان عمر به یادگار ببرد . زمانی درتاریخ خواندیم که اعراب جاهلی دختران خود را زنده بگور میکردن الان که خوب نگاه میکنم می بینم تو ازآنان بسیار جاهل ترهستی. اینک این نام را واین ننگ را ازشناسنامه تهمینه حذف کن که تو لیاقت آن را هرگز نداشته ای.شک ندارم او درکودکی نیز طعم تلخ کتک های ترا چشیده است.
اما تو ای برادر: بشکند آن دستی که باید روزی دست خواهر را بعنوان یک حامی بزرگ میگرفت ولی حالا همدست پدری ظالم شده است. به ما بگو این روزها وقتی چهره خود را درآیینه می بینی آیا ازخودت شرمگین نمیشوی.
این ننگ انسانی وسرافکندگی را تا کی و کجا میتوانی با خودت بکشی. ؟
اما شما ای همشهریان با شما پدران ومادران هستم. چرا ساکت نشسته اید ؟ چرا وا اسلاما و وای انسان شما خاموش شده است .؟ چرا مشت های گره کرده خود را بازکرده اید ؟ اکنون ظالم همینجا در شهرشماست.
چرا سکوت ؟ آیا قطره ای ازاین اسید درحلقوم شما ریخته اندکه ساکت نشسته اید؟ 
آیا خدای ناکرده در چشمان و گوشهایتان اسید ریخته که خود را به ندیدن و نشنیدن زده اید؟ 
امروز همان روز ظلم بر مضلوم نیست ؟ 
هنوز صدای دلخراش سوختم سوختم تهمینه دراین شهربلند است . 
اما تهمینه عزیز چه بگویم با تو ای خواهرم . من امروز را نمی بینم که هرکس از سر دلرحمی چیزی میگوید. من 5 سال آینده یا ده سال بعد را میبینم که تو انگشت نمای شهر شدی ( شهری که در سکوت این فاجعه اکنون خاموش شده است ) . بخاطر ندانم کاریهای یک خانواده ،تو که باید هم بخاطر آنان زخم زبان بشنوی وهم بخاطر چهره ات . 
این روزها همه کنارت هستند و میگذرد من نگران آن روزها هستم.
دیروز یک عشق کور آمنه را از زیبایی و بینایی محروم کرد ، امروز جهل پدر تهمینه ، فردا را خدا رحم کند.
بامید روزی که خانه آخرین پناهگاه فرزندانمان باشد نه یک جهنمی دیگر.
دوستان بر من ببخشید که خاطرتان را تلخ کردم.
 حسین و 

حلاج و خدا



شخصی نزد حلاج آمد و گفت : من سالها ثروتم را جمع کردم که به عربستان بروم و خدا را زیارت کنم ، در راه که می رفتم به روستایی رسیدم که به خاطر جنگ ویران شده بود ، مردم زخمی بودند و سر پناهی نداشتند ؛ مقداری از ثروتم را خرج ساختن سرپناه و دارو برای مردم کردم …
به روستای دیگری رسیدم ، کودکان یتیم و گرسنه را دیدم و با باقیمانده ثروتم برای آنها غذا تهیه کردم …
به روستای دیگری رسیدم ، جوانی را دیدم تنها و غمگین که زیر درختی نشسته بود ؛ پرسیدم چرا ناراحتی ؟ گفت : پدر دختری که دوستش دارم گفته دخترش را به کسی میدهد که اسب داشته باشد ! من اسبم را به او دادم ولی ناگهان به خود آمدم و دیدم دیگر هیچ چیز ندارم … از ادامه دادن راه منصرف شدم و به شهرم بازگشتم … و با نارحتی به حلاج گفت : من بعد از این همه سال انتظار ، نتوانستم خدا را زیارت کنم !!!
و حلاج به او گفت :
تو خدا را زیارت کردی …
خدا سرپناهی نداشت ، تو برای خدا سرپناه ساختی !
خدا زخمی بود ، تو خدا را درمان کردی !
خدا گرسنه بود ، تو خدا را سیر کردی !
خدا تنها و غمگین بود ، تو خدا را از تنهایی درآوردی !
و حلاج در پایان گفت : خدای حقیقی در هیچ کشوری و بر هیچ زبانی زندانی نیست …
خدا ، یاری رساندن به انسانهاست !!!

حس زیبادیدن


مردیبا یک زن بازیگر معروف کهفوق‌العاده زیبا بود ازدواج کرد.

اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن وشوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند.طولی نکشید که آن مرد دوباره ازدواجکرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی بود.اما به نظر می‌رسیدکه او بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است.
عده‌ای آدم کنجکاو ازاو می‌پرسند:فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات خوشگل‌تر بود؟ 
او باقاطعیت به آنها جواب ‌داد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریادمیزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می‌رسید.اما همسر کنونی‌ام این طور نیست. به نظرمن او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است
می‌گویند : زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوستداشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظرمی‌رسند.
بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛ سگ‌ها اصلا بهصاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند.اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشاننمی‌آید.اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافتزیرا

 "حس زیبا دیدن" همان عشق است ...

ارزش واقعی انسان



(این کلام از جناب علامه جعفری نقل به مضمون است)


علامه محمد تقی جعفری (رحمه­الله­ علیه) می­فرمودند:عده­ ای از جامعه­ شناسان برتر دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا پیرامون موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: «ارزش واقعی انسان به چیست».برای سنجش ارزش خیلی از موجودات معیار خاصی داریم. مثلا معیار ارزش طلا به وزن و عیار آن است. معیار ارزش بنزین به مقدار و کیفیت آن است. معیار ارزش پول پشتوانه­ی آن است. اما معیار ارزش انسان­ها در چیست؟ هر کدام از جامعه شناس­ها صحبت­ هایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه دادند. وقتی نوبت به بنده رسید گفتم : اگر می­خواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می­ورزد.کسی که عشقش یک آپارتمان دو طبقه است در واقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است.کسی که عشقش ماشینش است ارزشش به همان میزان است. اما کسی که عشقش خدای متعال است ارزشش به اندازه­ ی خداست. علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه شناس­ها صحبت­های مرا شنیدند برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند. وقتی تشویق آن­ها تمام شد من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود. بلکه از شخصی به نام علی (علیه­السلام) است. آن حضرت در نهج البلاغه می­فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» / «ارزش هر انسانی به اندازه­ی چیزی است که دوست می­دارد». وقتی این کلام را گفتم دوباره به نشانه­ ی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (علیه­السلام) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند . . .حضرت علامه در ادامه می­فرمودند: عشق حلال به این است که انسان (مثلا) عاشق 50 میلیون تومان پول باشد. حال اگر به انسان بگویند: «آی!!! پنجاه میلیونی!!!» . چقدر بدش می­آید؟ در واقع می­فهمد که این حرف توهین در حق اوست. حالا که تکلیف عشق حلال اما دنیوی معلوم شد ببینید اگر کسی عشق به گناه و معصیت داشته باشد چقدر پست و بی­ ارزش است! اینجاست که ارزش «ثار الله» معلوم می­ شود. ثار الله اضافه­ ی تشریفی است . خونی که در واقع آنقدر شرافت و ارزش پیدا کرده که فقط با معیارهای الهی قابل ارزش گذاری است و ارزش آن به اندازه­ ی خدای متعال است.

داستان پندآموز: نماز جماعت


حدود شصت سال پیش یک آخوند به روستائی رسید.
با دیدن مسجد قدیمی آن روستا متوجه شد که مردم این روستا مسلمان هستند و با خوشحالی به نزد کدخدا رفت و اعلام کرد که میتواند پیش نماز آن روستا باشد.
کدخدا که سالها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را
که اصولا در عمرش ندیده بود، با خودش فکر کرد که اگر به این مرد روحانی بگویم که من نماز بلد نیستم که خیلی زشت است، بنابراین بدون آنکه توضیحی بدهد، موافقت کرد.

همان شب او تمام اهالی را جمع کرد و برایشان موضوع آمدن پیش نماز را شرح داد و در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نیست و پرسید چه کسی از میان شما این قواعد را میداند؟
نگاه های متعجب مردم جواب کدخدا بود.
دست آخر یکی از پیرترین اهالی روستا گفت “تا آنجا که من میدانم برای مسلمان بودن لازم نیست خودت چیزی بلد باشی، کافیست هرکاری که پیش نماز کرد، ما هم تقلید کنیم” با این راه حل، خیال همه اسوده شد و برای اقامه نماز به سمت مسجد قدیمی حرکت کردند.
مرد روحانی در جلوی صف ایستاد و همه مردم پشت سرش جمع شدند.
آقا دستها را بیخ گوش گذاشت و زمزمه ای کرد، مردم هم دستها را بالا بردند و چون دقیقا نمیدانستند آقا چه گفته است، هرکدام پچ پچی کردند.
آقا دستها را پائین انداخت و بلند گفت الله اکبر، مردم هم ذوق زده از آنکه چیزی را فهمیدند فریاد زدند الله اکبر.
باز آقا زیر لب چیزی خواند، مردم هم زیر لب ناله میکرند.
آقا دستهایش را روی زانو گذاشت و چیزی گفت، مردم هم دستهایشان را روی زانو گذاشتند و ناله ای کردند، آقا دوباره سرپا شد و گفت الله اکبر، مردم هم سرپا شدند و فریاد زدند الله اکبر.
آقا به خاک افتاد و چیزهائی زیرلب گفت، مردم هم روی خاک افتادند و هرکدام زیر لب چیزی را زمزمه کردند.
اقا دو زانو نشست، مردم هم دو زانو نشستند.
در این هنگام پای آقا در میان دو تخته چوب کف زمین گیر کرد و ایشان عربده زدند آآآآآآآآخ، مردم هم ذوق زده فریاد کشیدند آآآآآآآآآآخ.
آخوند در حالی که تلاش میکرد خودش را از این وضعیت خلاص کند، خود را به چپ و راست می انداخت و با دستش تلاش میکرد که لای دو تخته چوب را باز کند، مردم هم خودشان را به چپ و راست خم میکردند و با دستانشان به کف زمین ضربه میزدند.
آخوند فریاد میکشید “خدایا به دادم برس” و مردم هم به دنبال او به درگاه خدا التماس میکردند.
آقا فریاد میکشید “ای انسانهای نفهم مگر کورید و وضعیت را نمیبینید؟”
مردم هم دنبال آقا همین عبارت را فریاد میزدند.
آقا از درد به زمین چنگ میزد و از خدا یاری میخواست، مردم هم به زمین چنگ زدند و از خدا یاری خواستند.
باری بعد از سه چهار دقیقه، آقا توانست خود را خلاص کند و در حالیکه از درد به خود میپیچید، نگاهی به جمعیت کرد و از درد بی هوش شد.
جمعیت هم نگاهی به هم کردند و خود را روی زمین انداختند و آنقدر در آن حالت ماندند تا آخوند به هوش آمد.
آن مرد روحانی چون به این نتیجه رسید که به روستای اشتباهی آمده است، بدون توضیحی روستا را ترک کرد و رفت.

اما از آن تاریخ تا امروز مراسم نماز جماعت در آن روستا برقرار است.
البته مردم چون ذکرهای بین الله اکبرها را متوجه نشده بودند، آنها را نمیگویند، در عوض مراسم انتهای نماز را هرچه با شکوه تر برگزار میکنند و تا امروز دوازده کتاب در مورد فلسفه اعمال آخر نمازشان چاپ کرده اند.
البته انحرافات جزئی از اصول در آن روستا به وجود آمده و در حال حاضر آنها به بیست و دو فرقه تفکیک شده اند، برخی معتقدند برای چنگ زدن بر زمین، کفپوش باید از چوب باشد، برخی معتقدند، چنگ بر هرچیزی جایز است.
برخی معتقدند مدت بیهوشی بعد از نماز را هرچقدر بیشتر کنی به خدا نزدیکتر میشوی و برخی معتقدند مهم کیفیت بی هوشیست نه مدت آن.
باری آنها در جزئیات متفاوتند ولی همه به یک کلیت معتقدند
و آن این است که یک عده باید مرجع باشند و بقیه تقلید کنند!

خلق را تقلیدشان بر باد داد
ای دو صد لعنت بر این تقلید باد
99