دیالوگ هام (عکاسباشی )

دیالوگ هام (عکاسباشی )

عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...
دیالوگ هام (عکاسباشی )

دیالوگ هام (عکاسباشی )

عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...

آری، اغاز دوست داشتن است... فروغ فرخ زاد

کاش می توانستم مثل ادم های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم. کاش یا لباس تازه یا یک محیط گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده کند کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب دهد و به صحنه های رقص و بی خبری و عیاشی بکشاند. کاش می توانستم برای کلمه موقعیت ارزشی قایل بشوم.


در بیابان ایستادن و فریاد زدن و جوابی نشنیدن و به این کار ادامه دادن ـ قدرت و ایمانی خلل ناپذیر و مافوق بشری می خواهد


چه دنیای عجیبی است من اصلا کاری به کار هیچکس ندارم و همین بی آزار بودن من و با خودم بودن من باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند نمی دانم چطور باید با مردم برخورد کرد 


من می خواستم و می خواهم بزرگ باشم. من نمی توانم مثل صد هزار مردم دیگری که در یک روز به دنیا می آیند و در روزی دیگر از دنیا می روند بی آنکه ار آمدن و رفتنشان نشانه ای باقی بماند_ رندگی کنم


فقط دلم می خواهد به آن مرحله از رشد روحی برسم که بتوانم هر موضوعی را در خود حل کنم. برای من احتیاج، کلمه ای بی معنی شود بتوانم زندگی را مثل یک گیاه زهری میان انگشتانم بفشارم و خرد کنم و بعد هم انرا زیر پایم بگذارم و لگدمال کنم. دلم می خواهد به ابدیتی دست پیدا کنم که آرامش در آنجا مثل بستری انتظارم را میکشد و چشم هایم را می توانم توی این بستر بدون هیچ انتظزر خرد کننده ای روی هم بگذارم.


"به نظر من حالا دیگر دوره ی قربانی کردن مفاهیم به خاطر احترام گذاشتن به وزن گذشته است. وزن باید باشد، من به این قضیه معتقدم. دزر شعر فارسی وزن هایی هست که شدت و ضربه های کمتری دارند و به اهنگ گفتگو نزدیک ترند، همان ها را میشود گرفت و گسترش داد. وزن باید از نو ساخته شود و چیزی که وزن را می سازد باید اداره کننده وزن باشد(برعکس گذشته)زبان است،حس زبان، غریزه کلمات و اهنگ بیان طبیعی انها. من نمیتوانم در این مورد قضایا را فرمول وار توضیح بدهم به خاطر این که مساله وزن یک مساله ریاضی و منطقی نیست(هر چند که می گویند هست) برای من حسی است. گوشم باید ان را بپذیرد. وقتی از من می پرسید درل زمینه زبان و وزن به چه امکان هایی رسیدم من فقط می توانم بگویم به صمیمیت وسادگی. نمی شود این قضیه را با شکل های هندسی ترسیم کرد.باید واقعی ترین و قابل لمس ترین کلمات را انتخاب کرد،حتی اگر شاعرانه نباشد. باید قالب را در این کلمات ریخت نه کلمات را در قالب. زیادی های وزن را باید چید ودور انداخت. خراب میشود؟بشود!"


"اگر حرف با قالب هماهنگی داشته باشد و در ان بگنج، طبیعی است که می شود حرف زد. شعر، قالب و فرم نیست، بلکه محتوا است. اما ان عاملی که شاعر امروزی را وادار به دستکاری در وزن ها میکند و موجب توسعه و تغییر انها می شو، روحیه واقعیت ها و مسایل زندگی امروز است که به هیچ وجه مناسبتی با این قالب ها ندارد. یک حرف کهنه و پیر و مرده را به کمک مدرن ترین قالب ها هم نمی شود به عنوان یک شعر صمیمی و زنده و هوشیار جار زد..خیلی ها این کار را کردند و می کنند و با ورشان هم شده است که شاعر زمان هستند، چرا که فقط جرات کرده اند مصرع ها را کوتاه وبلند کنند. همین! درحالی که روحیه شعرشان ادامه ی همان روحیه ی کهنه و پوسیده ای است که قرن های متمادی ، <مجنون> را با گروه کلاغان و اهوانش، در بیابان های ادب فارسی، به کار خواستن و از جا نجنبیدن واداشت"


"برای من کلمات خیلی مهم هستند. هر کلمه ای روحیه خواص خودش را دارد... و البته لازم نیست که حتما عین کلمه را در گذشته بکار برده باشند. به من چه که تابه حال هیچ شاعر فارسی زبان مثلا کلمه ((انفجار)) را در شعرش نیاورده است. من از صبح تا شب به هرطرفی که نگاه می کنم، می بینم چیزی دارد منفجر می شود و وقتی می خواهم شعر بگویم دیگر به خودم نمی توانم خیانت بکنم. اگر دید ما دید امروزی باشد، زبان هم کلمات خودش را پیدا می کند و هماهنگی در این کلمات را وقتی زبان ساخته و یک دست و صمیمی شد وزن خودش را با خودش می اورد و به زبان های متداول تحمیل می کند. من جمله را با ساده ترین شکلی در مغزم می سازم و به روی کاغذ می اورم و وزن مثل نخی است که از میان این کلمات رد شده، بی انکه دیده شود و فقط انها را حفظ می کند و نمی گذارد بیفتند. اگر کلمه ی انفجار در وزن نمی گنجد و مثلا ایجاد سکته می کند بسیار خوب، این سکته مثل گرهی است در این نخ. با گره های دیگر میشود اصل ((گره)) را هم وارد وزن کرد. از مجمموع گره یک جور هم شکلی و هماهنگی به وجود می آید."


"شعر برای من عبارت از زندگی کردن کلمه ها در درون ادمی است و بازنوشتن این کلمه ها به صورت زنده و جاندار در روی کاغذ.بنابراین از هرنع سکته یا توقف که باعث بی جان شدن کلمه ها بشود باید خودداری کرد. یک وقت شما می بینیند همین طور که با خودتان هستید کلمات مثل مورچه ها که یک روز افتابی از سوراخ بیرون می ایند به دنبال هم و با یک نظم منطقی ردیف می شوند. این نظم کلمه ها اگر بنتواند در همان لحظه بیان کنده مفهوم ذهنی شما هم باشد بدون تردید شعر خواهد شد. من حالا اینطور شعر میگویم، دیگر مدتهاست که دنبال کلمه نمی گردم، بلکه منتظر می شوم کلمه جای خودش را پیدا کند، به وجود بیاید، ان وقت من او را به یک نظم دعوت می کنم

از نامه های عین القضات همدانی


* ای خدا! مرا از تو دردی بادید آمده است، و از تو دردی دارم که تا خداوندی تو بر جای باشد، این درد بر جای باشد.

* هر که از عالم شکم مادر به در آید، این جهان را بیند؛ و هر که از خود به در آید، آن جهان را بیند.

* اگر دل فتوا دهد، امر خدا باشد؛ می کن. واگر فتوا ندهد ترک کن؛ که هر چه دل فتوا دهد خدایی باشد؛ و هر چه رد کند، شیطانی باشد.

* آفتاب را به چراغ نتوان شناخت. آفتاب را هم به آفتاب شاید شناخت.

* می طلب، که زود بیابی. چون رَوی، رسی و بینی، وهرگز تا نروی نرسی.

* هر که دشنام معشوق لطف نداند، از معشوق دور باشد. معشوق از بهر ناز باید، نه از بهرِ راز.

* در هر لطفی هزار قهر تعبیه کرده اند؛ و در هر راحتی هزارشربت به زهر آمیخته اند.

* جانم فدای کسی باد که پرستنده ی شاهد مجازی باشد؛ که پرستنده ی شاهد حقیقی خود نادر است؛ اما گمان مبر که محبت نفس را می گویم که شهوت باشد؛ بل که محبّت دل می گویم، واین محبّت دل نادر بود.

* آن چه داری، بذل کن، تا آن چه نداری، بر تو بذل کنند.

* آن قوم که عزم حجّ دارند، با ایشان بگو: «حج یک بار بکردی. راه خدا نه از راست است، و نه از چپ، نه ازبالا، نه از شیب؛ در دل است، ودل طلب باید کردن، پس راه رفتن. اگر برگ این دارند، بسم الله، واگر نه تا کی غرور؟»

* دریغا! که مردم در بندِ آن نیستند که چیزی بدانند؛ بل که در بندِ آنند که خلق در ایشان اعتقاد کنند که عالِمند.

* بُلَسنو (ابوالحسن خرقانی) را دردی است که تا خدای بر جا خواهد بود، این درد بر جا خواهد بود.

* ای دوست! جهان عشق، طرفه جهانی است. تا نیابی نبینی. چه دانی که خدّ و خال و زلف و ابرو و چشم معشوق با عاشقان چه می کند؟

* جوان مردا! سر تا پایم فدای سرتاپایت. هر عشقی که در خون و پوست و گوشت و رگ و پی نبود، ناقص است.

* عاشقی باید تا سخن عاشقان تواند شنود. فارغان را از این حدیث چه خبر؟!

* عالمی بزرگ تصنیفی می کند در علمی، وفرزندی دارد یک ساله، بر او اعتراض کند که« تو را این به چه کار می آید که بدان مشغولی؟ کاغذ چرا بعضی سیاه می کنی و حواشی اوراق سفید می گذاری؟ اگر صلاح در سپیدی کاغذ است، پس همه سپید بگذار، واگر کمالِ کاغذ در سیاهی است، پس همه را سیاه کن، که تو قادری که همه سیاه کنی.» و تو دانی که پدر از جواب این کودک عاجز بوَد، از قصور آن کودک، که از عالَم پدرش هیچ خبری نیست.

* تا کی صبر؟ فریاد از تو! درد فراوان از تو! چنین کند، بی قرارش کند، پس گوید: «قرار گیر!»

* چه توان کرد؟ یکی را با همّتی آورد که هر روز هزار بار کمندِ همّت خویش بر کنگره ی کبریای عرش افکند، * ویکی را چنان آورد که چون دو تا نان بیافت و شکم سیر کرد، چنان داند که خود هیچ کاری دیگر نتواند بود در وجود!

* در هر دلی سرّی دارد، و با هر دلی سرّی گوید. آفتاب دیده ای که در هر سری سرّی دارد، واو در آسمان به جای خود مقیم؟

* دام طلب را علی الدوام نهاده دار، بود که روزی مرغ عشق در دامت افتد.

* راه مردان، که اصنام عادت را پاره پاره رکدند، دیگر است؛ وراه نامردان و مدّعیان، که صنم عادت را معبود خود کردند، دیگر.

* کم آدمی را بینی در وجود که از شیاطین عادت، زخمی، دو زخم، و ده زخم، و هزار زخم ندارد.

* اگر در عالم بگردی، هیچ آدمی نیابی که از تعصّب موروث خود برخاسته بود.

* مجنون صفتی باید، اولاً، تا در دام لیلی تواند افتاد.

* از دست دوست چه عسل و چه حنظل! آن که فرق داند، عاشق عسل بوَد؛ نه عاشق دوست.

* بایزیدی باید تا گوید: «هفتاد سال می پنداشتم که من او را دوست می دارم؛ چون به حقیقت کار بینا شدم، اوست که مرا دوست می دارد.»

* عاشق لیلی بودن دیگر است، نام لیلی بردن دیگر، و قصه ی مجنون خواندن و شنودن دیگر. 

* اکنون، بدان ای دوست عزیز! که چون مرد را حوصله فراخ گردد، بداند که هر چه او می داند، به نسبت با آن چه باید دانست، هیچ نیست.

* تو زمین باش تا او آسمان باشد. گاه بارانش بر تو می بارد و گاه آفتابش بر تو می تابد، وگاه ابرش تو را در سایه ی خود می پروراند، گاه نفحات لطف او بر تو می وزد تا پخته گردی.

* ای دوست! شیخ بَرَکت[ از مشایخ همدان و پیر عین القضات] ، مثلاً، جز «الحمدلله» و سورتی چند از قرآن یاد ندارد، و آن نیز به شرط بر نتواند خواندن، و «قال یقول» نداند که چه بوَد. و اگر راست پرسی، حدیث موزون به زبان همدانی هم نداند کردن؛ ولیکن من می دانم که قرآن او داند درست، ومن نمی دانم الا بعضی از آن، و آن بعض هم نه از راه تفسیر و غیر آن بدانسته ام؛ از راه خدمت او دانسته ام.

* قرآن در پرده است و تو نامحرم، هرگز تا جان خود را در طلب او نبازی، او خود را وا تو ننماید؛ زیرا که تا خدمت او نکنی چندین سال، محرم نگردی.

* نشان همّت آن است که هرگز در حاصل و حاضر نگاه نکند؛ بل همه نظر او مقصور بوَد، بر آن چه ندارد.

"عشق" از عین القضات همدانی

عشق 


ای عزیز! این حدیث گوش دار که مصطفی علیه السلام گفت: مَن عَشِقَ و عَفَّ ثُمَّ کَتَمَ فماتَ ماتَ شَهیداً؛ هر که عاشق شود و آنگاه عشق پنهان دارد و بر عشق بمیرد، شهید باشد. هر چند می کوشم که از عشق در گذرم، عشق مرا شیفته و شرگردان می دارد و با این همه، او غالب می شود و من مغلوب. با عشق کی توانم کوشید!

کارم اندر عشق مشکل می شود

خان و مانم در سرِ دل می شود

هر زمان گویم که بگریزم ز عشق

عشق پیش از من به منزل می شود

دریغا عشق فرض راه است همه کس را. دریغا اگر عشقِ خالق نداری باری عشقِ مخلوق مهیا کن تا قدرِ این کلمات تو را حاصل شود. دریغا از عشق چه نشان شاید داد و چه عبارت توان کرد! در عشق قَدَم نهادن کسی را مسلَّم شود که با خود نباشد و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند. عشق آتش است هر جا که باشد جز او رختِ دیگری ننهد. هر جا که رسد، سوزد و رنگِ خود گرداند.

درعشق کسی قَدَم نهد کِش جان نیست

با جان بودن به عشق در سامان نیست

درمانده ی عشق را از آن درمان نیست

کانگشت بر هر چه بر نهی عشق آن نیست

ای عزیز! به خدا رسیدن فرض است و لابد هر چه به واسطه ی آن به خدا رسند فرض باشد به نزدیک طالبان. عشق بنده را به خدا رساند، پس عشق از بهرِ این معنی فرضِ راه آمد.

ای عزیز! مجنون صفتی باید که از نام لیلی شنیدن جان تواند باختن، فارغ را از عشقِ لیلی چه باک و چه خبر! و آن که عاشق لیلی نباشد آنچه فرض راه مجنون بود او را فرض نبود. همه کس را آن دیده نباشد که جمال لیلی بیند و عاشق لیلی شود، تا آن دیده یابد که عاشق لیلی شود و این عشق خود ضرورت باشد. آن که عشق دارد چون نام لیلی شنود گرفتارِ عشق لیلی شود. به مجرّد اسم عشق عاشق شدن کاری طُرفه و اعجوبه باشد.

نادیده هر آن کسی که نام تو شنید 

دل، نامزد تو کرد و مهرِ تو گُزید

چون حسن و لطافتِ جمالِ تو بدید

جان بر سر دل نهاد و پیش تو کشید.

کارِ طالب آن است که در خود جز عشق نطلبد. وجودِ عاشق از عشق است، بی عشق چگونه زندگانی کند؟ حیات از عشق می شناس و ممات بی عشق می یاب.

روزی دو که اندرین جهانم زنده

شرمم بادا اگر بجانم زنده

آن لحظه شوم زنده که پیشت میرم

وان دم میرم که بی تو مانم زنده

سودایِ عشق از زیرکی جهان بهتر ارزد و دیوانگیِ عشق بر همه عقلها افزون آید. هر که عشق ندارد مجنون و بی حاصل است. هر که عاشق نیست خودبین و پُرکین باشد و خودرای بُوَد. عاشقی بیخودی و بیراهی باشد. دریغا همه جهان و جهانیان کاشکی عاشق بودندی تا همه زنده و با درد بودندی.

عاشق شدن آیین چو من شیدائیست

ای هر که نه عاشقَست او خود رائیست

در عالم پیر هر کجا بُرنائیست

عاشق بادا که عشق خوش سودائیست.

دریغا دانی که چرا این همه پرده ها و حجابها در راه نهاده اند؟ ازبهرِ آنکه تا عاشق روز به روز دیده ی وی پخته گردد تا طاقتِ بار کشیدن لقاء الله آرد بی حجابی. ای عزیز! جمالِ لیلی دانه ای دان بر دامی نهاده؛ چه دانی که دام چیست؟ صیّادِ ازل چون خواست که از نهادِ مجنون مرکبی سازد از آن عشق، خود که او را استعدادِ آن نبود که به دام عش ازل افتد که آنگاه به تابشی از آن هلاک شدی، بفرمودند تا عشقِ لیلی را یک چندی از نهادِ مجنون مرکبی ساختند تا پخته ی عشق لیلی شود، آنگاه بار کشیدن عشق الله را قبول تواند کرد.

نوشته ای از عین القضات همدانی

عین القضات همدانی


تا از خود پرستی فارغ نشوی، خدا پرست نتوانی بودن؛ تا بنده نشوی آزادی نیابی؛ تا پُشت بر هر دو عالم نکنی به آدم و آدمیت نرسی؛ و تا از خود بنگریزی به خود در نرسی؛ و اگر خود را در راه خدا نبازی و فدا نکنی مقبولِ حضرت نشوی؛ و تا پای بر همه نزنی و پُشت بر همه نکنی، همه نشوی و به جمله راه نیابی؛ و تا فقیر نشوی غنی نباشی؛ و تا فانی نشوی باقی نباشی. 

ای عزیز! جمالِ قرآن آنگاه بینی که از عادت پرستی به درآیی تا اهلِ قرآن شوی، که اهلِ قرآن أهلُ اللهِ و خاصَّتُه باشند... زنهار این گمان مبر که قرآن هیچ نامحرمی را هرگز قبول کند و با وی سخن گوید. قرآن غمزه ی جمالِ خود با دلی زند که اهل باشد.

از عادت پرستی بَدَر شو؛ اگر هفتاد سال در مدرسه بوده ای یک لحظه بیخود نشده ای. یک ماه در خرابات شو تا ببینی که خرابات و خراباتیان با تو چه کنند. خراباتی شو ای مستِ حجازی. بیا تا ساعتی موافقت کُنِیَم.

رو تا به خرابات خروشی بزنیم 

در میکده در شویم و نوشی بزنیم 

دستار و کتاب را فرستیم گرو

بر مدرسه بگذریم و دوشی بزنیم

هزارشخصیتی که باید شناخت : بانو مکرمه قنبری

هزارشخصیتی که باید شناخت :

بانو مکرمه قنبری متولد 1307 دری کنده بابل وفات 1384
پیرزنی که تنها زندگی میکرد ، روزی ازفرط تنهایی نقاشیهایی برروی گاز و یخچال خانه میکشد ، بچه هایش که بدیدن او می آیند از نبوغ مادر متعجب میشوند وتوسط آنها وسایل نقاشی تهیه میشود و استعداد شگرف او بعد ازمدتی به جهانیان ثابت میشود.
نمایشگاهی ازآثار او درسوئد برگزار میشود وبعنوان زن سال انتخاب میشود. حیرت جهانیان از زنی که هیچ سوادی ندارد ولی پر ازاحساس ونبوغ است. او از64 سالگی هنرش را به جهان ثابت کرد. 

دیالوگ از فیلم نوستالژی

چیزی ازعشق های ناب می دانی؟
بدون بوسه
و نه هیچ چیز اضافه دیگری
خیلی ناب وخالص
به همین خاطره که خیلی بزرگن
احساسات بیان نشده 
هیچ وقت فراموش نمی شن

ازفیلم نوستالژی / تارکوفسکی

فیلم "آبی"، ژولیت بینوش


 ژولیت بینوش: یادم هست وقتی اوّلین‌ نسخه‌ی فیلم‌نامه‌ی آبی را خواندم همه‌ی روز داشتم اشک می‌ریختم. این تلخ‌ترین داستانی‌ست که خوانده‌‌ام.

   تلفن زدم به کریشتف. هنوز اشک می‌ریختم.

   گوشی را که برداشت گفت «بفرمایید.»

   ولی من صدایم درنمی‌آمد. نمی‌توانستم حرف بزنم. از صدای گریه‌ام فهمید چه‌کسی آن‌ورِ خطّ است.

   گفت «ژولیت؟ خوبی ژولیت؟»

   گریه‌ام بیش‌تر شد. سرم را تکان می‌دادم که یعنی حالم خوب است، ولی کریشتف که از آن‌ورِ خط این سر تکان‌دادن را نمی‌دید.

   گفت «اگر دوست داری بیا این‌جا.»

   دوباره سری تکان دادم و گوشی را گذاشتم.

   یک‌ساعت بعد خانه‌ی کریشتف بودم. روی مبل نشسته بودم و فنجانِ قهوه‌ای را که برایم آورده بود می‌خوردم.

   فنجانم که خالی شد گفت «خب، چی شد؟ نظرت چی بود؟ قبول می‌کنی؟»

   گفتم «حتماً قبول می‌کنم، ولی می‌ترسم از پسِ این نقش برنیایم. نباید خیلی گریه کنم، ولی همه‌اش گریه‌ام می‌گیرد.»

   بعد خندید و گفت «حالا وقتی مجبور باشی گریه کنی می‌فهمی که گریه‌ی ژولی این‌قدر هم معمولی نیست.»

   راست می‌گفت. آخرین صحنه‌ی فیلم را که می‌گرفتیم حالم واقعاً بد بود. باید گریه می‌کردم؛ جوری که انگار اشک‌هام هیچ‌وقت بند نمی‌آیند. آن حسّ اوّلیه برگشته بود و اشک‌ها همین‌جور می‌ریختند.

   وقتی کات داد و گفت «خوب بود.» جدّی‌جدّی داشتم از هوش می‌رفتم، ولی دیدم فنجانِ قهوه‌ای برایم حاضر کرده.

   گفت «این را که بخوری خوب می‌شوی. خوبِ خوب.»

   و راست می‌گفت. آن قهوه معجزه کرد و خوب شدم.

   وقتی برای اوّلین‌بار فیلم را دیدم کنارِ کریشتف نشسته بودم. این‌بار هم اشک می‌ریختم.

   دلم برای ژولی می‌سوخت. هنوز هم می‌سوزد.

6 فیلم مهم تاریخ سینما؛ این بار پای مرگ و زندگی در میان است!!



تصویر بیماری و مرگ در تاریخ سینما سازنده نقاط عطف بی شماری در کارنامه فیلم سازان و بازیگران متعدد بوده است. در این میان، هرچه تصویرسازی این بیماری و مرگ تاثیرگذارتر و ملموس تر باشد، تعداد تصاویر آزاردهنده ای که تماشاگر می‌بیند بیشتر و باعث ایجاد تناقضی می‌شود که یک سوی آن آزار و سوی دیگرش لذت تماشای یک اثر درخشان سینمایی است. در برخی مواقع بیماران این گونه فیلم ها مخاطب را آزار می‌دهند و در بیشتر موارد، مخاطب با آن ها هم ذات پنداری می‌کند. اصولا ایفای نقش چنین انسان هایی کار آسانی نیست و بازیگرانی که بازی در این گونه نقش ها را می‌پذیرند اگرچه فشار زیادی بر آن ها وارد می‌شود اما در نهایت موفقیت های بزرگی هم چون بردن جوایز معتبر سینمایی نصیب شان می‌شود. فهرست پیش رو 6 فیلم در این مورد و بازیگرانی است که نقش های اصلی آن ها را ایفا کرده اند که به صورت خلاصه از روزنامه بانی فیلم از نظرتان می‌گذرد:

مرد بارانی (1988) بازیگر نقش اول: داستین هافمن
یکی از درخشان ترین بازی های داستین هافمن متعلق به فیلم «مرد بارانی» است. او در این فیلم نقش مردی به نام «ریموند بابیت» را بازی می‌کند که مبتلا به بیماری اوتیسم است و با وجود هوش بسیارش توانایی برقراری ارتباط با دیگر انسان ها را ندارد. پس از آن که پدر ثروتمند ریموند ارث کلانی را برای او برجای می‌گذارد، چارلز، برادر جوان تر او نیز وارد ماجرا می‌شود تا سهم خود را از ارث پدری تصاحب کند. چهره واقعی و رئالیستی که هافمن از شخصیت ریموند بر جای گذاشت، توانست بسیاری از مخاطبان فیلم را تحت تاثیر قرار دهد و آن را به یکی از مطرح ترین فیلم های زمان خود بدل کند. بیماری اوتیسم را می‌توان نوعی درون گرایی حاد دانست که شخص به طور معمول به دلیل ارتباط نداشتن با دیگران از بسیاری جهات از هم سن و سالان خود عقب می‌افتد. هافمن با وجود داشتن چهره ای سرد از عهده بازی در نقش ریموند به خوبی برآمد و برنده جایزه اسکار هم شد.

من سام هستم (2001) بازیگر نقش اول: شان پن
شان پن، در فیلم «من سام هستم» چهره متفاوتی را از یک بیمار عقب افتاده ذهنی نشان می‌دهد که زندگی آرامی‌ را با دختر خردسالش سپری می‌کند. خرده کاری هایی که شان پن در ارائه شخصیت «سام داوسون» نشان می‌دهد این شخصیت را نه تنها به یکی از افتخارآمیزترین شخصیت های کارنامه وی بلکه به یکی از شخصیت های ماندگار تاریخ سینما بدل می‌سازد. او به خاطر بازی بی بدیلش در قالب نقش عقب افتاده ذهنی که آزاری به کسی نمی‌رساند و سعی بر حفظ زندگی خانوادگی اش دارد، توانست در سال 2002 نامزد دریافت جایزه اسکار شود. به طور قطع، او برای ارائه چنین نقشی ما به ازاهای بیرونی نیز داشته است، اما ابتکار و خلاقیتی که در ارائه جزئیات این نقش به کار برده است به طور کامل متعلق به خود اوست و جزو توانایی های بازیگری اش است.

یک چیز واقعی (1998) بازیگر نقش اول: مریل استریپ
در فیلم «یک چیز واقعی» مریل استریپ در نقش زنی به نام «کیت گولدن» ظاهر می‌شود که مبتلا به سرطان پیشرفته شده است و پزشکان امیدی به بهبودش ندارند. زن در ابتدا سعی دارد همه چیز را مانند گذشته حفظ کند و نگذارد که خللی به زندگی و روابط خانوادگی اش وارد شود اما به مرور زمان و با پیشرفت بیماری اش همه چیز به تدریج دچار تغییراتی می‌شود و روابط او با همسر و دخترش دستخوش تغییر می‌شود. «مریل استریپ» برای بازی در این نقش ماه ها با بیماران سرطانی در آسایشگاه زندگی کرد و وقتی که در فیلم حضور یافت از تمامی‌ جزئیات و حالات روحی این بیماران و دردها و ناراحتی  های جسمی‌شان آگاه بود. او نقش کیت را آن قدر طبیعی بازی کرده است که مخاطب به هیچ وجه نمی‌تواند حتی لحظه ای به این فکر کند که او کیت نیست و مریل استریپ است. خانم استریپ برای حضور در این نقش نامزد دریافت جایزه اسکار شد.

ساعت ها (2003) بازیگر نقش اول: اد هریس
در فیلم «ساعت ها» اد هریس نقش ریچارد را بازی می‌کند. ریچارد به بیماری ایدز مبتلا شده است، بیشتر اوقات را در تنهایی سپری می‌کند و تنها یار و غمخوار او «کلاریا» دوست قدیمی‌ او است. علاوه بر چهره پردازی رئالیستی فیلم، آن چه نقش ریچارد را در فیلم تا این حد پررنگ و ارزشمند می‌سازد، بازی درخشان اد هریس است. او با آن صورت استخوانی و چشمان بی فروغ می‌تواند بهترین گزینه برای شخصیت تاثیرگذار داستان ویرجینیا و ولف (مادام دالاوی) باشد تا همان قدر که شخصیت ریچارد در رمان رنجور و خسته است، ریچارد فیلم نیز همین حس را به مخاطب القا کند. اد هریس در سال 2003 نامزد دریافت جایزه اسکار شد.

نامادری (1998) بازیگر نقش اول: سوزان ساراندون
«سوزان ساراندون» بازیگر برنده اسکار در فیلم مشهور «نامادری» نقش «جکی هریسون» زنی میان سال را بازی می‌کند که پس از مدتی به بیماری سرطان مغزش پی می‌برد. او دو کودک خردسال دارد که بسیار به وی وابسته هستند و از طرفی اختلاف شدیدی بین جکی و همسرش وجود دارد. دراین میان همسر جکی بدون آن که اطلاعی از بیماری همسرش داشته باشد پرستار بچه ای به نام ایزابل را استخدام می‌کند تا در نبود جکی از بچه ها مراقبت کند.جکی به تدریج متوجه علاقه همسرش به ایزابل می‌شود و چون می‌داند که دیگر بهبودی در کار نیست، تلاش می‌کند تا علاقه فرزندانش را به سوی ایزابل جلب کند.این تراژدی که به زیبایی به آن پرداخته شده است، در واقع نشان دهنده لحظات تلخ بیماری جکی است. او درد می‌کشد اما برای حفظ روحیه فرزندانش با نزدیک کردن ایزابل به آن ها لحظات دراماتیکی را در کار به وجود آورده است. سوزان ساراندون برای بازی در این نقش برنده جایزه گلدن گلوب شد.

روانی (1960) بازیگر نقش اول: آنتونی پرکینز
در این تریلر بحث برانگیز آلفرد هیچکاک، «آنتونی پرکینز» در نقش نورمن بیتس، یک بیمار نامتعادل روانی ظاهر شده است که با چهره آرام و مظلومش قربانیان خویش را به دام مرگ می‌کشاند. مهم ترین وجه شخصیتی نورمن، دوگانگی اخلاقی اوست. مخاطب در ابتدای فیلم به هیچ وجه نمی‌تواند تصور کند که نورمن یک بیمار روانی است ولی به تدریج و در میانه فیلم به تدریج با بازی خلاقانه پرکینز دچار تردید می‌شود و در انتها و پس از قتل ماریون، بیمار بودن او به راحتی مشخص می‌شود. به طور طبیعی یک بیمار مبتلا به شیزوفرنی که صداهایی را می‌شنود و خود را برای انجام کارهای خطرناکی هم چون قتل تلقین می‌کند، فراز و نشیب های شخصیتی بسیاری دارد و پرکینز به طرز موفقیت آمیزی از عهده این کار برمی‌آید. آنتونی پرکینز پس از این بازی درخشان توانست به ستاره ای مشهور در سینمای آمریکا تبدیل شود، اما به اعتقاد بسیاری از منتقدان نقطه عطف کارنامه وی همان فیلم «روانی» بود.منبع: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ