دیالوگ هام (عکاسباشی )

دیالوگ هام (عکاسباشی )

عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...
دیالوگ هام (عکاسباشی )

دیالوگ هام (عکاسباشی )

عکس های قدیمی ، دیالوگ فیلم و ...

خواستگار


بعد از شام ، مادر باز یواشکی از پدر پرسید:
خوب آخرش که چی ؟
پدر، صداشو پایین اورد و گفت :
بابا نمی تونم ، می فهمی؟
کرایه خونه را هم ندارم بدم ،
 اونوقت دو تا عروسی ؟ جهیزیه را چی کار کنم ؟
تو جهیزیه مریم موندیم ، حالا واسه مرجان خواستگار اومده ؟
اصلا این جوری باشه ، خواستگار مریم را هم جواب کن
ندارم می دونی یعنی چی ؟ نه..... دا........ رم 
مرجان ، آخرین لقمه شام را با کمک آب ، پایین داد
شب ، تو ایوان پیامک زیر را نوشت :
آقا مهدی سلام ، لطفا دیگه تماس نگیرید
ببخشید ما همدیگر را درک نمی کنیم  ،  
ضمنا باید درسم را ادامه بدم
بعد از ارسال پیامک ، سیم کارت اعتباریشو انداخت تو باغچه
 و سر حوض اشک چشمهاشو شست و رفت که بخوابه
پتو را که روی سرش کشید به سیم کارت تو باغچه فکر می کرد
و جواب مهدی که الان ، لای شمعدانی های باغچه گم شده بود
دلش برای پدرش ، مهدی و خودش سوخت
 ولی مریم  را هم دوست داشت

حلاج و خدا



شخصی نزد حلاج آمد و گفت : من سالها ثروتم را جمع کردم که به عربستان بروم و خدا را زیارت کنم ، در راه که می رفتم به روستایی رسیدم که به خاطر جنگ ویران شده بود ، مردم زخمی بودند و سر پناهی نداشتند ؛ مقداری از ثروتم را خرج ساختن سرپناه و دارو برای مردم کردم …
به روستای دیگری رسیدم ، کودکان یتیم و گرسنه را دیدم و با باقیمانده ثروتم برای آنها غذا تهیه کردم …
به روستای دیگری رسیدم ، جوانی را دیدم تنها و غمگین که زیر درختی نشسته بود ؛ پرسیدم چرا ناراحتی ؟ گفت : پدر دختری که دوستش دارم گفته دخترش را به کسی میدهد که اسب داشته باشد ! من اسبم را به او دادم ولی ناگهان به خود آمدم و دیدم دیگر هیچ چیز ندارم … از ادامه دادن راه منصرف شدم و به شهرم بازگشتم … و با نارحتی به حلاج گفت : من بعد از این همه سال انتظار ، نتوانستم خدا را زیارت کنم !!!
و حلاج به او گفت :
تو خدا را زیارت کردی …
خدا سرپناهی نداشت ، تو برای خدا سرپناه ساختی !
خدا زخمی بود ، تو خدا را درمان کردی !
خدا گرسنه بود ، تو خدا را سیر کردی !
خدا تنها و غمگین بود ، تو خدا را از تنهایی درآوردی !
و حلاج در پایان گفت : خدای حقیقی در هیچ کشوری و بر هیچ زبانی زندانی نیست …
خدا ، یاری رساندن به انسانهاست !!!

سهروردی


من در ولایت یمن بودم،جایی که صنعا گویند. پیری را دیدم سخت نورانی، سر و پای برهنه می دوید. چون مرا بدید بخندید و گفت:امشب خوابی عجیب دیده ام تا با تو بگویم. من پیش رفتم. پیر مرا گفت:دوش در خواب شدم،جایی عجیب دیدم چنانکه شرح آن نمی توان کرد و در آن میان شخصی دیدم که هرگز به حسن او ندیده ام و نشنیده. چون در او نگاه کردم از غایت جمال مدهوش شدم. فریاد از نهاد من بر آمد. گفتم مبادا که ناگاه برود و من در حسرت او بمانم. بجستم و هر دو گوش او محکم بگرفتم و در او آویختم و چون بیدار شدم هر دو گوش خود را در دست خود دیدم. پس از آن گفتم " آه من هذا،هذا حجابی" و اشاره به بدن خود می کرد و می گریست...

از مجموعه "مصنفات سهروردی"ـ"جلد۳ "

معنی آدما از مرحوم قیصر امین‌پور‎


بعضی از آدمها را باید چند بار خواند تا معنی آنها را فهمید و
بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت..
بعضی آدمها جلد زرکوب دارند٬بعضی جلد ضخیم،
بعضی جلد نازک وبعضی اصلا جلد ندارند.
بعضی آدمها با کاغذ کاهی نا مرغوب چاپ می شوند و
بعضی با کاغذ خارجی.
بعضی آدمها تر جمه شده اند و
بعضی تفسیر می شوند.
بعضی از آدمها تجدید چاپ می شوند و
بعضی از آدمها فتو کپی آدمهای دیگرند.
بعضی از آدمها دارای صفحات سیاه وسفیداند و
بعضی از آدمها صفحات رنگی و جذاب دارند.
بعضی از آدمها قیمت پشت جلد دارند.
بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند.
بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند.
بعضی ازآدمها را باید جلد گرفت.
بعضی از آدمها را می شود توی جیب گذاشت و
بعضی را توی کیف.
بعضی از آدمها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته و اجرا می شوند.
بعضی از آدمها فقط جدول سرگرمی اند وبعضی ها معلومات عمومی.
بعضی از آدمها خط خوردگی و خط زدگی دارند و
بعضی از آدمها غلط های چاپی فراوان .
ازروی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و
از روی بعضی آدمها باید جریمه نوشت
به راستی ما کدامیم؟

ازجبران خلیل جبران


روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریای به هم رسیدند آن دو به هم گفتند:بیا در دریا شنا کنیم. برهنه شدند و در آب شنا کردند، و زمانی گذشت و زشتی به ساحل بازگشت و جامه های زیبایی را پوشید و رفت.زیبا نیز از دریا بیرون آمد و تن پوشش را نیافت، از برهنگی خویش شرم کردو به ناچار لباس زشتی را پوشید و به راه خود رفت. تا این زمان نیز، مردان و زنان، این دو را با هم اشتباه می گیرند. اما اندک افرادی هم هستند که چهره زیبایی را می بینند، و فارغ از جامه هایی که بر تن دارد، او را می شناسند. و برخی نیز چهره زشتی را می شناسند، و لباسهایش او را از چشمهای اینان پنهان نمی دارد.

از رمان شازده کوچولو (آنتوان دوسنت اگزوپری)


روباه گفت:سلام

شازده کوچولو مودبانه گفت:سلام
شازده کوچولو گفت:بیا با من بازی کن. نمی دانی چقدر دلم گرفته است!
روباه گفت: نمی توانم با تو بازی کنم، آخرهنوز کسی مرا اهلی نکرده است.
شازده کوچولو گفت:من دنبال دوست می گردم. اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شده ای است,یعنی "علاقه ایجاد کردن..."
ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد.
تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود.
و اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد.
من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت.
تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!

 

از کتاب حاجی آقا صادق هدایت


فساد نژاد ما از بچه و پیر و جوانش پیداست . همه مان ادای زندگی را در آورده ایم ، کاشکی ادا بود ، به زندگی دهن کجی کرده ایم ! اگرچه به قدر الاغ چیز سرمان نمی شود و همیشه کلاه سرمان می رود ، اما خودمان را باهوش ترین مخلوق تصور می کنیم . همیشه منتظر یک قلدریم که بطور معجزه آسا ظهور بکند و پیزی ما را جا بگذارد ! بیست سال دلقکهای رضا خان تو سرمان زدند ، حالا هم صدای مان در نمی آید و همان گربه های مردنی را جلو ما می رقصانند . این هوش ما در هیچیک از شئون فرهنگی یا علمی و یا اجتماعی بروز نکرده است ، هنرمان لوله هنگ ، سازمان وزوز جگر خراش ، فلسفه مان مباحثه در شکیات و سهویات و خوراک مان جگرک است . نه ذوق ، نه هنر ، نه شادی ، همه اش دزدی ، کلاه برداری و روضه خوانی ! ما در حال تعفن و تجزیه هستیم ، از صوفی و درویش و پیر و جوان و کاسب کار و گدا ، همه منتر پول و مقام هستند ، آن هم به طرز بی شرمانه وقیحی ، مردم هر جای دنیا ممکن است که به یک چیز و یا حقیقتی پایبند باشند مگر اینجا که مسابقه پستی و رذالت را می دهند . دوره ی ما دوره ی تحقیر و اخ و تف است ! "

سخنی از زنده یاد دکتر علی شریعتی


قرآن! من شرمنده‌ی توام اگر از تو آواز مرگی ساخته‌ام که هر وقت در کوچه‌مان آوازت بلند می‌شود همه از هم می‌پرسند چه کس مرده است؟ 

چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است.

قرآن! من شرمنده‌ی توام اگر تو را از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده‌ام.

یکی ذوق می‌کند که تو را بر روی برنج نوشته،‌ یکی ذوق می‌کند که تو را فرش کرده، ‌یکی ذوق می‌کند که تو را با طلا نوشته، ‌یکی به خود می‌بالد که تو را در کوچک‌ترین قطع ممکن منتشر کرده و … آیا واقعا خدا تو را فرستاده تا از تو موزه سازی کنیم؟

قرآن! من شرمنده‌ی توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و ترا می شنوند،‌آنچنان به پایت می‌نشینند که خلایق به پای موسیقی‌های روزمره می‌نشینند.

اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند ” احسنت …! ” گویی مسابقه نفس است …

قرآن!‌ من شرمنده‌ی توام اگر به یک فستیوال مبدل شده‌ای.

حفظ کردن تو با شماره صفحه، ‌خواندن تو از آخر به اول، ‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که تو را حفظ کرده‌اند، ‌حفظ کنی، تا این چنین تو را اسباب مسابقات هوش نکنند.

خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو.