دلِ من تنگ میشود برای آشناها. برای آنها که میشناسم. دلِ من تنگ میشود برای غریبهها. برای آنها که نمیشناسم. روزهایی را باید برای دیدنِ آشناها گذاشت. آشناییِ بیشتر. میبینمشان برای اینکه آشناتر شوم. روزهایی را باید برای دیدنِ غریبهها گذاشت. میبینمشان برای اینکه آشنا شوم.
خیابان جای غریبههاست. آشناهای آدم هم غریبهاند در خیابان. خیابان جای رفتن است. از جایی به جایی. جای ایستادن نیست. آشنایی در خیابان فایدهای ندارد. آشناهایی را که میبینی آشناتر نمیشوند. غریبهتر میشوند. غریبهها آشناترند در خیابان. میبینی و آشنا میشوی با آنها.
در پیادهرویهاست که غریبهها را میبینی. غریبهای که پیر است. غریبهای که قدّی خمیده دارد. غریبهای که عینکی سیاه به چشم میزند. غریبهای که دستِ کودکی را گرفته.
دلِ من تنگ میشود برای غریبهها. غریبههای برای من خودِ زندگیاند. زندگی میکنیم برای اینکه آشنا شویم با دیگران. آشناها هم غریبه بودهاند روزی. شاید در همین خیابان آنها را دیده باشیم و نشناخته باشیم. آشنا نبودهایم. غریبه بودهاند. امّا آشنا شدهایم. غریبهها آشنا میشوند با ما. آشنا میشویم با غریبهها. با آشناها آشناتر میشویم.
پیرزنی هست که هرروز میبینماش. عصای کهنهای دارد. پای چپاش میلنگد. همیشه خسته است. نفساش بند میآید گاهی. پیرمردی هست که هرروز میبینماش. آرامِ آرام. روی نیمکتِ انتهای خیابان مینشیند و روزنامه میخواند. کلمهها را یکییکی میخواند.
غریبهها جذّابتر از آشناهای همیشگیاند. آشناها را میشناسی. غریبهها را برانداز میکنی بهنیّتِ آشنایی. چیزی در ظاهرشان هست که مقدّمهی آشنایی شود؟ گاهی دستکشی که شبیه دستکشِ ماست.
دختری هست که گاهی میبینماش. آشنایی نمیدهد هیچوقت. لبخند نمیزند. سرد است و ساکت. کیفِ کوچکی روی شانه دارد و همیشه از خیابانِ فرافکایرو میگذرد. به کجا میرود؟ نمیدانم. میداند که گاهی او را میبینم؟ نمیدانم. میداند که اگر لبخندی روی لباش بنشیند جذّابتر میشود؟ نمیدانم. توی کیفِ کوچکاش چه دارد؟ نمیدانم.
خودم را میگذارم جای غریبهها. به چشمِ غریبهها غریبهای هستم کنجکاو. غریبهای که به دیگران خیره میشود. غریبهای که هرروز از خیابانِ فرافکایرو میگذرد. به کجا میرود؟ غریبهها نمیدانند.
ترجمهی محسن آزرم